جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: در دنیای تو ساعت چند است؟

معرفی کتاب: در دنیای تو ساعت چند است؟ شامل مجموعه یادداشت‌ها، گفت‌وگو و فیلمنامۀ یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های این سال‌های سینمایی ایران، یعنی در دنیای تو ساعت چند است؟ ساختۀ صفی یزدانیان. اولین رویارویی فرهاد و گیله‌گل در فیلم جایی است که گیله‌گل نه نام فرهاد و نه چهره‌اش را به خاطر دارد و در نقطۀ مقابل فرهاد می‌داند که او چه روزی و چه زمانی بازگشته است. انگار همین گشایش می‌گوید که ساعت قصۀ من با ساعت دنیای تو فرق می‌کند. ممکن است سه ساعت پیش یا پس باشد. واقعیت ماجرای من با واقعیت تو متفاوت است. عاشق همه‌چیز را دربارۀ معشوق می‌داند. باد خبر معشوق را فقط به گوش عاشق می‌رساند؛ چیزی شبیه تناظری میان دو دنیا که گاهی با نشانه‌هایی نقطه‌ها را برای تماشاگر پررنگ می‌کند. ساعت فرهاد با دنیایی هماهنگ است که می‌داند گیله‌گل چه وقت می‌رسد. ساعت فرهاد با دنیایی هماهنگ است که اکنونِ گیله‌گل را رصد می‌کند. زمان همیشه عقب است: هماهنگ با بهشتش. فرهاد به هر چیزی چنگ می‌زند برای ایجاد کوچک‌ترین ارتباطی میان خودش و معشوق؛ از موسیقیِ گذشته، آدم‌های گذشته تا قدم زدن در کوچه‌‌های خیالیِ نقش خودش از پاریس، از پنیر فرانسوی تا پیوند زدنِ تکه‌های فیلم کودکی خودش به تصاویر گلی. باید که خط را شکل دهد. پیوندی نه با گلی که با دنیای گلی، با بهشتش. با نگاه به تاریخ این سرزمین انگار این خودِ فرهاد است که باغ را در دل کویر ساخته است. همراه بودن با فرهاد یادآوری تمام عناصری است که قرن‌ها به کار گرفته شده‌اند تا رنج دور بودن از فردوس را بپوشانند. معنای عاشقانۀ در دنیای تو ساعت چند است؟ این نیست که چه پیش آمده یا چه پیش خواهد آمد. فیلم، از قدمتِ عشق حرف می‌زند. برای همین ذهن مخاطب میان بازیگوشی‌های روایت به عشق مادر/پدر، عشق آقای نجدی/ مادر، عشق علی یاقوتی/ گلی نیز پل می‌زند و تصویرها را محکم‌تر به هم می‌چسباند. «تو فرق داشتی گلی!» گلی می‌بایست با همه فرق داشته باشد. باید طعم‌ها و بوهای خاص، رنگ‌ها و موسیقی‌های ویژه را دوست داشته باشد.

قسمتی از کتاب در دنیای تو ساعت چند است:

کمی بعدِ آنکه دوچرخه‌اش را پارک می‌کند و مثل یوگی‌ها روی سرش می‌ایستد و دنیا را وارونه می‌بیند، درِ خانه دوباره به رویش باز می‌شود و کمی بعدِ آن‌که در حیاطِ خانۀ این سال‌هایش آمادۀ قدم زدن می‌شود سرش گیج می‌رود و روی زمین می‌افتد و معجزه درست بعدِ بی‌هوشی اتفاق می‌افتد و گلی کوچکِ سال‌های دورِ دور بالای سرش می‌ایستد و می‌گوید؛ فرهاد، بازی درنیار! و چی بهتر از اینکه صدای گلیِ کوچک جای خود را به صدای گلی این سال‌ها می‌دهد که می‌گوید: فرهاد؟ فرهاد چی شد؟ فرهاد؟ این کلیدی است که ماشینِ خاطرات فرهاد را روشن می‌کند. صدای خودشه. اسم من، گلوی گلی. همۀ عمر ترسیدم. همیشه حواسم پرت بود؛ اما نه از تو؛ همیشه حواسم جمعِ تو بود گلی. اسم تو آرومم می‌کرد؛ تو الف بودی من ی؛ گیله‌گل ابتهاج، فرهاد یروان. اهمیتی هم ندارد که گلی در جواب این شورِ متراکم بگوید اصلاً یادم نیست، چون جوابش این است که تو فرق داشتی گلی و همین فرق داشتن است که فرهاد را بیچاره کرده. از قدیم هم این‌طور بوده؛ دوست داشتنِ بوی پوست پرتقالی که روی بخاری نفتی مانده سلیقۀ هرکسی نیست؛ نتیجۀ دوست داشتنِ برف است و تلاش فرهادِ سال‌های دور هم برای چیدن ظرف‌های آب کف حیاط و امید به بخار شدنِ آب‌ها و تشکیل ابرها و باریدنِ برف از آسمان‌ کار هرکسی نیست؛ کارِ آدمی است دیوانه که می‌داند تنها راه رسیدن بازی است و این بازی را باید آن‌قدر جدی بگیرد و هر روز آن‌قدر تمرینش کند که بالاخره به مرحلۀ آخرش برسد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.