جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: خاطرات محرمانه‌ی یک پزشک تازه‌کار

معرفی کتاب: خاطرات محرمانه‌ی یک پزشک تازه‌کار «خاطرات محرمانه‌ی یک پزشک تازه‌کار» عنوان کتابی است از آدام کِی. نویسنده می‌گوید: در سال ۲۰۱۰، پس از شش سال تحصیل در مقطع پزشکی و شش سال فعالیت در بخش‌های مختلف بیمارستان، به‌عنوان یک پزشک جوان از شغلم استعفا دادم. والدینم هنوز مرا نبخشیده‌اند. سال گذشته، شورای عمومی پزشکی طی نامه‌ای به من اعلام کرد، قرار است نامم را از فهرست ثبت پزشکی حذف کنند. خبر حذف شدن نامم، مرا زیاد شوکه نکرد، زیرا تقریباً نیم‌دهه‌ای بود که طبابت را کنار گذاشته بودم، اما گذر از این فصل زندگی، از لحاظ عاطفی بسیار سخت بود. البته این اتفاق برای فضای اتاقم خبر خوبی بود، چون که جعبه‌های قدیمی مملو از کاغذ را یکی پس از دیگر دور می‌انداختم و پرونده‌های پزشکی را سریع‌تر از محاسباتِ حسابدار جیمی کار پاره می‌کردم. یکی از چیزهایی که از نابودی نجاتش دادم، دفتر خاطرات تجربه‌های دوران آموزشم بود. به همه‌ی دکترها توصیه می‌شود که تجربیات بالینی خود را ثبت کنند، البته این کار به‌عنوان تمرینات عمیق فکری نیز شناخته شده است. پس از سال‌ها هنگامی‌که برای اولین‌بار دفتر تجربیات ورق می‌زدم ، به نظر می‌آمد تمرینات عمیق فکری من شبیه رفتن به اتاق کشیک بیمارستان و نوشتن تمام اتفاقات جذابی بوده که در طی آن روز رخ داده است. درست شبیه ورژن پزشکی خاطرات آن فرانک (البته محل سکونت من به مراتب بدتر از آن فرانک بود). میان اتفاقات خنده‌دار و کسل‌کننده، چیزهای بی‌شماری که در هر سوراخ‌سنبه‌ای چپانده بودم و کاغذبازی‌های جزئی، به یاد تمام لحظات دردناک و تأثیر زیادی که پزشک بودن بر زندگی‌ام گذاشته بود، افتادم. دوباره خواندن آن خاطرات و تجربیات باعث می‌شد احساس کنم توقعاتی که در آن برهه از من داشتند چقدر زیاد از حد و غیرمنطقی بوده است، درحالی‌که آن زمان من آن‌ها را به‌عنوان بخشی از شغلم پذیرفته بودم. نقاطی در زندگی پزشکی من وجود داشت که آن زمان به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستم از مواجه شدن با آن‌ها اجتناب کنم، حتی اگر بالای سرشان نوشته شده بود: برای ورود به کلینیک مراقبت‌های پیش از زایمان باید تا ایسلند شنا کنید. یا امروز باید یک هلیکوپتر قورت بدهید. همزمان که داشتم با خواندن خاطراتم حس و حال آن ایام را دوباره زندگی می‌کردم، پزشکان جوان زیر فشار سیاستمداران بودند. کاری از دست من برنمی‌آمد، اما احساس می‌کردم آن‌ها تلاش می‌کنند روایت شخصی‌شان را از ماجرا به دیگران بفهمانند و این مرا حیرت‌زده می‌کرد چون عموم مردم حاضر نبودند حقیقت این اتفاق را که پزشک بودن واقعاً به چه معناست، بشنوند. پس به جای شانه بالا انداختن و دور ریختن خاطراتم، به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم تا موازنه‌ی به وجود آمده را اصلاح کنم. این شما و این هم خاطراتی که از دوران فعالیتم در سرویس سلامت ملی بریتانیا، ایام سروکله زدن با میخچه‌های پا و خیلی چیزهای دیگر به جا مانده است. خاطراتی که به شما نشان می‌دهد کار کردن در خط مقدم چه شکلی است، چه عواقبی در زندگی من داشت و چگونه در یک روز وحشتناک، همه‌چیز برایم خیلی گران تمام شد.

قسمتی از کتاب خاطرات محرمانه‌ی یک پزشک تازه‌کار:

زمانی که در اولین سال تخصص پزشکی هستید تصور می‌کنید رزیدنت‌های فوق ارشد به طرز بی‌نظیری باهوش و بی‌نقص هستند، شاید شبیه خدا، یا گوگل و شما تلاش می‌کنید تحت هیچ شرایطی آن‌ها را به‌زحمت نیندازید. به‌عنوان یک رزیدنت ارشد، هرگاه گیر می‌افتید و نیاز به راه‌حل دارید، آن‌ها برایتان حکم بندرگاهی موقتی دارند: محلی امن برای شنیدن راه‌حل‌های عاقلانه که صدای بوق پیجرتان را خاموش می‌کند و سپس، پیش از اینکه متوجه شوید، خودتان تبدیل به یکی از آن‌ها شده‌اید! غالباً رزیدنت فوق ارشد بالاترین فردی ا‌ست که در کلینیک زنان و زایمان حضور دارد. شما سرکشی‌های روزانه‌ی بخش را رهبری می‌کنید. از روی احترام، به جای اینکه دکتر فلانی خطابتان کنند، شما را با لفظ آقا صدا می‌زنند که باعث می‌شود ده سال درس خواندن برای دکتر خطاب شدن بیهوده به نظر برسد. از شما توقع دارند برای دانشجوهای پزشکی تدریس کنید. از شما توقع دارند تمام جراحی‌های اساسی را انجام دهید. از همه مهم‌تر، مسئولیت بخش زایمان با شماست. اگر به مشکلی بربخورید، رزیدنت‌های سال آخر و حتی اساتید متخصص آماده کمک رساندن به شما هستند، البته شما در آن واحد مسئول زنده نگه داشتن یک دو جین مادر در حال زایمان و نوزاد هستید. پس سر فرصت از آن‌ها کمک بگیرید. -این یکی احتمالاً باید سزارین بشه. -جنین این دو نفر باید با دستگاه به دنیا بیاد. -اوه اوه این یکی داره خونریزی می‌کنه. در اولویت‌بندی فوق‌العاده می‌شوید. مثل این است که در یک معمای ثابت زندگی می‌کنید؛ از آن معماهایی که داخلش قایق، روباه، مرغ و یک کیسه گندم وجود دارد و باید فکری به حالشان بکنید. فقط با  این فرق که در معمای شخصی شما، به جای یک مرغ، دو جین مرغ حضور دارند و همه‌شان دارند سه‌قلو می‌زایند. قایقی هم که باید با آن فرار کنید از شکر درست شده است. دهشتناک به نظر می‌رسد -و در آن زمان واقعاً هم دهشتناک بود- اما اولین روزی که فعالیتم را به‌عنوان رزیدنت فوق ارشد آغاز کردم، شوق عظیمی برای قدم برداشتن در وجودم احساس می‌کردم. از روزی که به عنوان پزشک پذیرفته شدم تا به امروز این قدر خوشبین نبودم، در واقع از شادی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. ناگهان خودم را در میانه‌ی راه متخصص شدن دیدم، انگار هفته‌ی سخت پزشک شدنم رو به پایان بود و داشتم از عصر چهارشنبه‌اش لذت می‌بردم. فقط چند سال با متخصص زنان و زایمان بودن فاصله داشتم و می‌توانستم واقعاً خودم را در آن جایگاه تصور کنم که دارم کارم را به‌خوبی انجام می‌دهم. به نظر می‌رسید همه‌چیز در محیط کار و خانه دارد سر جای خودش قرار می‌گیرد. انگار بالاخره متوجه شده بودم که تمام این مدت نقشه‌ی راه را وارونه نگه داشته بودم. برای یک‌بار هم که شده، زندگی‌ام در مقایسه با دوستان غیر پزشکم آن‌قدرها هم مأیوس‌کننده به نظر نمی‌رسید. من خانه‌ی جدید داشتم، ماشین جدیدتری خریده بودم و تقریباً رابطه عاطفی پایداری داشتم. احساس رضایت می‌کردم. احساسم شبیه از خود راضی بودن، غرور یا خود‌بزرگ‌بینی نبود، بلکه تنها در نقطه‌ای متضاد با احساس سرخوردگی و نارضایتی که این سال‌ها داشتم، ایستاده بودم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.