جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: حرفهایی با دخترم دربارهی اقتصاد
کتابی است نوشته یانیس واروفاکیس و با زیر عنوانِ تاریخ مختصر سرمایهداری. در این کتاب کوچک، یانیس واروفاکیس، اقتصاددان مشهور، میکوشد به پرسشی که به شکل فریندهای ساده است، به دخترش سِنیا پاسخ دهد و برای این منظور، او از داستانهای زندگیاش و اسطورههای مشهور- از ادیپ و فاوست گرفته تا فرانکشتاین و ماتریکس- استفاده میکند تا توضیح دهد چرا اینقدر نابرابری وجود دارد؟ کتاب حرفهایی با دخترم دربارهی اقتصاد، مهمترین درام روزگار ما را به خوانندگانش نشان میدهد. این کتاب کمک میکند تا جهان را به جای بهتری برای زیستن بدل کنیم و به آن معنا دهیم. اسلاوی ژیژک میگوید: «یکی از معدود قهرمانان من. تا وقتی آدمهایی مثل واروفاکیس وجود دارند، همچنان جای امیدواری هست.» تمام بچهها برهنه به دنیا میآیند، اما خیلی زود بعضیشان لباسهای گرانقیمتی میپوشند که از بهترین بوتیکها خریده شده، درحالیکه بیشترشان لباس کهنه به تن میکنند. وقتی این بچهها کمی بزرگتر شوند، بعضی از آنها از اینکه اقوام و پدربزرگ و مادربزرگ برایشان لباس میآورند دلخور میشوند، چون هدایای دیگری را ترجیح میدهند، هدایایی مثل گوشی آیفون، درحالیکه بچه های دیگر رؤیای روزی را در سر دارند که بتوانند با کفشهای بیوصله به مدرسه بروند. این همان نابرابری است که مشخصهی بارز جهان ماست. نویسندهی کتاب میگوید: «این کتاب به دعوت ناشر یونانیام در سال ۲۰۱۳، برای حرف زدن مستقیم با جوانان دربارهی اقتصاد نوشته شد. دلیل من برای نوشتن آن، این اعتقاد راسخ بود که اقتصاد خیلی مهمتر از آن است که آن را به اقتصاددانها بسپاریم. اگر بخواهیم پل بسازیم، بهتر است این کار را به متخصصان یعنی مهندسان بسپاریم. اگر نیاز به عمل جراحی داشته باشیم، بهتر است به دنبال جراح بگردیم. اما کتابهایی که علم را ساده و همهفهم میکنند اهمیت فراوانی دارند، آن هم در جهانی که رئیس جمهور ایالات متحده جنگ علنی علیه علم بر پا میکند و کودکان ما از دورههای علمی فراریاند. گسترشِ شناختِ عمومی از علم، سپری دفاعی به دور جامعهی علمی میافکند که باید متخصصانی را که جامعه نیاز دارد تولید کند. از این نظر، این کتاب کوچک خیلی با آن کتابها فرق دارد.»قسمتی از کتاب حرفهایی با دخترم دربارهی اقتصاد:
در سال ۱۹۸۹ دوست من واسیلی، که تازه دکتری اقتصادش را گرفته بود، در تلاش و تقلا بود تا شغلی پیدا کند و هیچ کاری گیر نمیآورد و هر ماه که میگذشت واسیلی بیشتر به در بسته میخورد و روز به روز برای شغلهای پستتری درخواست میداد و باز هیچ خبری از کار نبود. در نهایت کاملاً سرخورده برای من، که همان اواخر از انگلستان به استرالیا رفته بودم، نوشت: «بدترین چیزی که میتواند برای انسان پیش بیاید این است که بهقدری مستأصل شود که بخواهد روحش را به شیطان بفروشد و ببیند شیطان هم آن را نمیخرد.» این درست همان حسی است که بیکاران دارند، وقتی تحت فشار نیاز شدید قرار میگیرند. وقتی درمییابند که هیچکس نمیخواهد استخدامشان کند خود را راضی میکنند که در ازای چندرغاز کار کنند. امیدوارم و اطمینان دارم که هیچ وقت خودت را در این شرایط نبینی، اما باید بدانی که میلیونها نفر در این وضعیت به سر میبرند. همینطور امیدوارم تحت تأثیر آنهایی قرار نگیری که سرسختانه روی دادن این اتفاق را انکار میکنند. و برای توضیح اینکه چرا انکار میکنند، بگذار داستانی برایت بگویم که به آندریاس، دوست دیگرم مربوط است. آندریاس داشت به من گلایه میکرد که نمیتواند خانهی ییلاقیاش را در جزیرهی پاتموس بفروشد. من به او گفتم که من خانهاش را میخرم به ۱۰ یورو! و با درک نکتهی ملانقطی من خندید، چون تفاوت زیادی هست میان این که نتوانی چیزی را بفروشی و اینکه نتوانی قیمتی را که برای آن میخواهی بگیری. با این حال، همین نکته زیربنای اعتقاد راسخ برخی افراد به این است که چیزی به نام بیکاری وجود ندارد، فقط کارگرانی هستند که نمیخواهند کارشان را به اندازهی کافی ارزان بفروشند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...