جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: بودا در اتاق زیر شیروانی
بودا در اتاق زیر شیروانی اثر جولی اُتسکا، نویسندۀ امریکایی ژاپنی تباری است که در کالیفرنیا به دنیا آمد و با فرهنگ و آداب و رسوم غربی پرورش یافت. پدرش مهندس هوافضا و مادرش تا پیش از تولد جولی، تکنسین آزمایشگاه بود. آن دو ژاپنی اصیل بودند. بودا در اتاق زیر شیروانی کتاب کوچکی است که دنیایی بزرگ را در خود جای داده است. این رمان به زندگی مهاجران ژاپنی در ایالات متحده امریکا میپردازد و بیشتر به نظر میرسد فهرستی از حکایتهاست که با کمترین کلمات ممکن بیان شدهاند؛ اما همین کلمات اندک نیز بیانگر داستان زندگی ژاپنیها، از دهۀ اول قرن بیستم تا جنگ جهانی دوم، در ایالات متحده امریکاست. باوجوداینکه این حکایتها از زبان گروهی از زنان روایت میشود، اما خواننده گاه با مسائلی روبه رو میشود که از دیدگاه فرزندان، برخی همسایگانشان و مردان بیان شده است. اُتسکا در بودا در اتاق زیر شیروانی، روایتهای به هم پیوستهای را پیش میبرد که طول برخی از آنها بیش از یک پاراگراف هم نمیشود. با اینکه شخصیتهای کتاب در فاصلهای رسمی و خشک نگه داشته میشوند، اما این کم حرفی و استفادۀ بسیار کم از کلمات، داستانهای آنها را با حسی نیرومند آکنده است.قسمتی از کتاب:
وقتی سفیدپوستان به ما اجازه دادند، در حاشیۀ شهرهایشان ساکن شدیم، اما وقتی اجازه ندادند، گاهی امضای آنها میگفت تا پیش از غروب آفتاب این منطقه را ترک کنید، به سفر ادامه دادیم. از یک اردوگاه کار به اردوگاه دیگر، در درههای گرم و پر از گرد و خاک آنها، سکرمنتو، ایمپریال، سن واکین، و شان هبه شانه با شوهر جدیدمان ، روی زمینهای سفیدپوستان کار کردیم. در واتسن ویل توت فرنگی چیدیم. در فرزنو و دین ایر، انگور. در جزیرۀ بیکن در دلتا، که زمین اسفنجی و نرم بود، روی زمین زانو زدیم و با چنگک سیبزمینیها را درآوردیم. در هالند ترکت لوبیاسبزها را ریز و درشت کردیم. وقتی فصل برداشت تمام شد، پتوهایمان را لوله کردیم و پشتمان گذاشتیم و بقچۀ لباسهایمان را دستمان گرفتیم، منتظر گاری بعدی شدیم و به سفرمان ادامه دادیم. اولین کلمهای که از زبان آنها یاد گرفتیم آب بود. شوهرمان به ما گفت: «لحظهای که احساس کردی در مزرعه در حال غش کردن هستی، با صدای بلند بگو، آب!» گفت: «این کلمه را یاد بگیر و زندگیات را نجات بده.» بیشترِ ما یاد گرفتیم، اما یکی از ما، یوشیکو که در کووبه به دست دایه و در حیاطهایی با دیوارهای بلند، بزرگ شده بود و به عمرش یک علف هرز هم ندیده بود، یاد نگرفت. بعد از اولین روز کاریاش در مزرعۀ ماربل، به رختخواب رفت و هیچ وقت بیدار نشد. شوهرش گفت: «فکر کردم خوابیده.» رییس توضیح داد: «گرمازدگی.» یکی دیگر از ما آنقدر خجالتی بود که نمیتوانست فریاد بزند و به جای آن، زانو زد و از چالهای که پر از آبِ آبیاری کشاورزی بود آب خورد. هفت روز بعد، در آتش تب حصبه میسوخت. کلمات دیگری که خیلی زود یاد گرفتیم خیلی خوب است بود. حرفی که رییس وقتی از کارمان راضی بود میگفت و برو گم شو، که وقتی زیادی دستوپا چلفتی بودیم یا آهسته کار میکردیم، میگفت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...