جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: بهشت زیبای خدا حقیقت دارد

معرفی کتاب: بهشت زیبای خدا حقیقت دارد کتابی است از دکتر ایبِن الکساندر. این کتاب ماجرای سفر یک جراح برجستۀ مغز و اعصاب امریکا، به جهان پس از مرگ است. دکتر ایبِن الکساندر جراح برجستۀ مغز و اعصاب است که بیشتر عمر کاری خود را در بیمارستان‌ها و دانشکدۀ پزشکی هاروارد سپری کرده است. او در زندگی کاری خود، هزاران مغز را جراحی کرده و یقین داشت که آنچه افراد معتقد، آن را روح می‌خوانند، در واقع محصولی از واکنش‌های شیمیایی مغز است! به عبارتی دیگر، او باور داشت تجربیات نزدیک به مرگ، صرفاً توهماتی است که مغز تحت استرس شدید، تولید می‌کند. اما روزی فرا رسید که خود او به بیماری نادری مبتلا گردید و هفت روز متوالی، روی تخت بیمارستان، در کُمایی عمیق فرو رفت. بهبودی او معجزۀ پزشکی است، اما معجزۀ واقعیِ داستان او، مسئلۀ دیگری‌ است. وقتی جسم دکتر الکساندر در کُما بود، او به جایی والاتر از این جهان سفر کرد و با موجود فرشته‌گونی روبه‌رو شد که او را به ژرف‌ترین قلمروهای موجودیت فرا مادی هدایت کرد. الکساندر می‌گوید: «این زندگی بی‌معنی نیست، اما ما بیشتر اوقات آن را بی‌معنی تلقی می‌کنیم. اتفاقاتی که در حالت کما برای من رخ داد، بی‌شک مهم‌ترین داستانی ا‌ست که همیشه خواهم گفت؛ اما بیان این داستان دشوار است؛ زیرا بسیار فراتر از درک عادی‌ است. نمی‌توانم به‌راحتی آن را برای همگان توصیف کنم. با وجود این، نتیجه‌گیری‌های من در این مورد، بر پایۀ تجزیه و تحلیل‌های پزشکی این تجربه و براساس آشنایی‌ام با پیشرفته‌ترین مفاهیم علوم مغز و اعصاب و مطالعاتم پیرامون هوشیاری است. پس از بازگشتن از این سفر، به محض اینکه به حقیقت پی بردم، متوجه شدم که باید آن را بازگو کنم. بیان این تجربه به شکل صحیح، به وظیفۀ اصلی من در زندگی تبدیل شده است. البته طبابت و زندگی‌ام به عنوان یک جراح مغز و اعصاب را رها نکرده‌ام؛ اما حال که فرصتی ویژه به دست آورده‌ام و متوجه شده‌ام که زندگی با مرگ بدن یا مغز پایان نمی‌پذیرد، وظیفۀ خود می‌دانم که آنچه را خارج از کالبد انسان و این جهان دیده‌ام، به دیگران منتقل کنم. به‌ویژه اصرار دارم داستانم را به گوش کسانی برسانم که قبلاً داستان‌های مشابهی شنیده اما نتوانسته‌اند آن را باور کنند.

قسمتی از کتاب بهشت زیبای خدا حقیقت دارد:

در حین بررسی وضعیتم توسط پزشکان، من همچنان بین ابرها بودم؛ ابرهای بزرگ و حجیم صورتی روشن که به‌شدت در آسمان آبی تیره خودنمایی می‌کردند. بالاتر از ابرها -بی‌اندازه بالاتر- دسته‌ای از اجسام سماوی شفاف، سوسوزنان در آسمان کمان می‌زدند و ردی طولانی و خطوط نوار مانندی پشت سر خود به جا می‌گذاشتند. پرنده بودند؟ فرشته بودند؟ این کلمات زمانی که خاطراتم را می‌نوشتم، به ذهنم رسیدند. اما هیچ‌کدام از این کلمات نمی‌توانند آن موجودات را آن‌گونه که شایسته است، توصیف کنند. به بیان ساده، آن‌ها با هر آنچه در این سیاره دیده بودم متفاوت بودند. آن‌ها پیشرفته‌تر بودند، والاتر. یک صدا، بلند و پر طنین، مانند یک سرود با شکوه، از بالا آمد و کنجکاو بودم بدانم آیا آن موجودات بالدار این صدا را تولید می‌کنند یا نه. دوباره وقتی بعدها به آن فکر کردم پی بردم که سرور و شعف آن پرنده‌ها در حین اوج گرفتن، به گونه‌ای بود که باید آن صدا را ایجاد می‌کردند و اگر سرورشان را به آن شکل نشان نمی‌دادند، در‌واقع نمی‌توانستند آن‌قدر شادمان باشند. صدایشان واضح و مادی بود؛ مثل بارانی که روی پوستتان حس می‌کنید اما خیستان نمی‌کند. در مکانی که حضور داشتم، بینایی و شنوایی از هم جدا نبودند. می‌توانستم زیبایی بصری بدن‌های نقره‌فام آن موجودات سوسوزن بالای سرم را بشنوم و می‌توانستم کمال خروشان و پر سرور آنچه را می‌خواندند، ببینم. به نظر می‌رسد که در این دنیا نمی‌توان به چیزی نگاه کرد یا گوش داد، بدون آنکه به‌گونه‌ای اسرارآمیز با آن پیوند برقرار کرد. دوباره یادآوری می‌کنم که در آن دنیا نمی‌توانید به چیزی نگاه کنید چرا که صرف نگاه کردن، مفهوم جدایی احساسات از هم را دارد و چنین چیزی در آن دنیا وجود نداشت. همه‌چیز متمایز بود، اما در عین حال، هرچیزی قسمتی از هرچیز دیگر هم بود، مانند طرح‌های آمیختۀ یک فرش ایرانی... یا بال یک پروانه.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.