جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: بانوی بی‌بدن

معرفی کتاب: بانوی بی‌بدن کتاب «بانوی بی‌بدن» با عنوان اصلی «مردی که زنش را با کلاه اشتباه گرفت و چند قصه‌ی بالینی دیگر» کتابی است از اولیور سَکس و چاپ نشر قطره. در پزشکی، دو رشته‌ی بیماری‌های مغز و اعصاب و روان‌پزشکی به سبب سرو‌کاری که با ظریف‌ترین و پیچیده‌ترین کارکردهای مغز دارند، از همه‌یِ رشته‌ها به علوم انسانی و هنر نزدیک‌ترند. کارکردهایی چون سخن گفتن و درک سخن شنیده شده، تطبیق شکل اشیا و افراد با نام آن‌ها، توانایی حدس زدن محیط بدن و رابطه‌اش با اشیاء پیرامون و بسیاری توانایی‌های دیگر با ایجاد ضایعه و اختلال در مناطق گوناگون مغز مختل می‌شوند. علایم ایجادشده به وسیله‌ی چنین ضایعاتی، بر زندگی روزانه‌یِ بیمار تأثیرهایی بسیار شگفت‌انگیز به جای می‌نهد که به تأثیرهای ناشی از همه‌ی بیماری‌های دیگر متفاوت است. علایم این بیماری‌ها کل انسان را متفاوت می‌کند و از این روست که کار پزشکی را از یک سو با علوم دیگر شناخت انسان و از سوی دیگر با هنر نزدیک می‌کنند. اما هر پزشکی نه فرصت ورود به چنین مباحث به‌ظاهر فرعی را دارد و نه توان نهادن این حالات در درون داستان‌هایی واقعی از جمع زندگی انسان‌های گرفتار به این حالت‌ها و این کاری است که دکتر اولیور ساکس در قاب داستان‌های کتاب حاضر که خود آن‌ها را داستان‌هایی غریب خوانده است به زیبایی تحقق بخشیده است. کتاب «مردی که همسرش را با یک کلاه اشتباه گرفت و چند قصه‌ی بالینی دیگر» مجموعه‌ای است از چند داستان که قهرمان‌های آن به بیماری‌های گوناگون مغز دچار هستند. این کتاب در چهار بخش: «زوال یافته‌ها»، «پرکاری‌ها»، «انتقال‌ها» و «دنیای ساده‌ها» تنظیم شده و در هر بخش آن، گروهی از بیماری‌ها در قالب داستان بیان شده‌اند. خود او این داستان‌ها را «داستان-پژوهش»هایی می‌خواند که محصول حرکتی میان سؤال‌هایی هستند که بیماران در ذهن او بر می‌انگیزند و خود این بیماران. دکتر سَکس پیش‌کسوتان خود را در بیماری‌های مغز و پی، هگلینلز جکسن، کورت گلداشتاین، هنری هد و ا.ر. لوریا می‌داند و بر مبنای کار و اندیشه‌های این بزرگان و با استنادی مستقیم به لوریا، بررسی کارکرد مغز را دارای دو وجه «علمی محض» و «داستان‌سرایانه و رومانتیک» می‌داند. بی‌شک فهم درست وجه علمی با کتاب‌هایی میسر می‌شود که بر مبنای روش‌شناسی علمی نگاشته شده‌اند؛ لیکن چنین نوشته‌هایی برای فهم آن دسته از کارکردها که به قول او به فردیت و اساس هستیِ بیمار مربوط می‌شوند کافی نیست. برای فهم چنین کارکردهایی، نیاز به بیان داستان فرد مبتلا در زندگی راستین است. او حتی تا آنجا پیش می‌رود که نام تازه‌ی پِی پزشکی (نورولوژی) هویت را برای تبیین چنین داستان‌هایی به کار می‌گیرد.

قسمتی از کتاب «بانوی بی‌بدن»:

اکنون نه سالی می‌شود که از ملاقات من با آقای مک گرگور، در کلینیک عصب‌شناسی سنت دانستن، که خانه‌ای برای سالمندان بود و زمانی در آنجا مشغول به کار بودم، می‌گذرد؛ اما هم‌چنان او را به یاد می‌آورم و طوری در نظرم است که گویی همین دیروز دیدمش. هم‌چنان که تلوتلوخوران وارد اتاق می‌شد، پرسیدم: «چه مشکلی دارین؟» - مشکل؟ چه مشکلی؟ تا جایی که من می‌دونم که هیچی... اما بقیه بهم می‌گن که تو مدام به یه طرف کج می‌شی. بهم می‌گن: تو مثل برج کج پیزا می‌مونی. میگن اگه یه ذره دیگه کج بشی، با مخ میخوری زمین. - یعنی خودت احساس کج بودن نمی‌کنی؟ - من خوبم. نمی‌دونم منظور اونا چیه. چطوری می‌شه که من کج باشم اون وقت خودم ندونم؟ تأییدش کردم: «خیلی عجیب به نظر می‌رسه. بذار من یه نگاهی بندازم. اگه می‌شه بلند شین و از اینجا تا اون دیوار آروم راه برین و برگردین. می‌خوام خودم ببینم و می‌خوام که شما هم خودتون ببینین. همین‌طور که دارین راه می‌رین از شما فیلم‌برداری می‌کنیم و بعد به خودتون نشون می‌دیم.» گفت: «عالیه دکتر.» و بعد از یکی دو بار خیز برداشتن، ایستاد. با خودم گفتم: «چه پیرمرد نازنینی. نود و سه سالشه و اصلاً بهش نمی‌خوره که از هفتاد، یک ذره اون‌ورتر باشه. هوشیار، باهوش. برای حدود صد سالگی خیلی خوبه. و حتی در صورت ابتلا به بیماری پارکینسون هم به اندازه‌ی یک کارگر معدن زغال سنگ قویه.» حرکت کرد. دیگر با اعتماد‌به‌نفس، سریع، اما شاید حدود بیست درجه مایل به یک طرف، راه می‌رفت. مرکز ثقلش خیلی مایل به چپ بود و تعادلش را با کمترین قوای ممکن حفظ می‌کرد. با لبخند رضایت‌مندانه‌ای گفت: «بفرما! دیدین؟ هیچ مشکلی نداشتم؛ عین یه جسد مرده صاف راه رفتم.» پرسیدم: «واقعاً صاف راه رفتین آقای مک گرگور؟ دلم می‌خواد خودتون قضاوت کنین.» نورا را عقب بردم و برایش گذاشتم. خودش را که روی صفحه‌ی تلویزیون دید، به‌شدت شوک‌زده شد. چشمانش گشاد و دهانش باز ماند و به تته‌پته افتاد: «لعنت بر شیطون! اونا راست می‌گن، من به یه طرف کج می‌شم. اینجا قشنگ معلومه و می‌بینم؛ ولی خودم هیچ احساسی ندارم. اصلاً حس نمی‌کنم.» گفتم: «همینه. این اصل مشکله.» ما پنج حس داریم که کلی هم به آن‌ها می‌نازیم و می‌توانیم به‌راحتی تشخیصشان بدهیم و از آ‌ن‌ها ممنون باشیم، حواسی که ادامه‌ی زندگی در دنیایی قابل حس شدن را برای‌مان ممکن می‌کنند. اما حواس دیگری هم داریم -حواس پنهان، حواس ششم، که با اجازه‌تان، همان‌قدر حیاتی، اما غیر قابل شناختند و نادیده گرفته شده‌اند. این حواس ناخودآگاه و خودکار را باید کشف کرد. کشف این حواس، از نظر تاریخی، دیر صورت گرفت. آنچه در دوره‌ی ویکتوریا «حس ماهیچه‌ای» -آن آگاهی از مکان نسبی قسمت اصلی بدن و اعضا که از حس‌گرهای مفاصل و تاندون‌ها منتقل می‌شود- می‌نامیدند را تازه در دهه‌ی ۱۸۹۰ واقعاً تعریف و با حس عمقی نام‌گذاری کردند. و مکانیسم‌ها و کنترل‌های پیچیده‌ای که بدنمان با آن‌ها به‌درستی تنظیم می‌شود و در فضا تعادل می‌یابد. تمام این‌ها را در قرن خود تازه تعریف کرده‌ایم و هم‌چنان با رازهای بسیاری مواجهیم. شاید اتفاقاً در همین عصر فضا، با اطمینان‌بخشی‌ها و درعین‌حال خطرات متناقض زندگیِ بدون نیروی جاذبه باشد که قدر و ارزش گوش‌های درونی خود، دهلیزهای‌مان و همه‌ی دیگر حس‌گرهای پنهان حسی و رفلکس‌هایی که جهت بدن‌مان را هدایت می‌کنند، بیش‌تر می‌فهمیم. برای یک انسان معمولی در موقعیتی معمولی، آن‌ها اصلاً وجود ندارند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.