جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: اگر فقط شش ماه
رمانی است از لیلی کریمان، نویسندهای که در حرفه پزشکی و در رشته مامایی نیز مشغول به کار است. کریمان در سال ۱۳۴۲ در تهران به دنیا آمد. او در سالهای جنگ، در دانشگاه، در رشته پزشکی دانشگاه کرمانشاه پذیرفته شد اما به سبب رویداد جنگ و نیز برخی مشکلات موفق نشد تا در آن سالها تحصیلات آکادمیک خود را دنبال کند تا اینکه چندین سال بعد توانست در رشته مامایی مشغول به تحصیل شود. نخستین داستان لیلی کریمان، داستانی بود به نام آرزو که در واقع سرگذشت یکی از بیماران خودش بود. تازهترین رمان لیلی کریمان نیز به همت نشر درنا قلم به چاپ رسیده است که در ادامه مسیر نویسندگی او رمانی است عاشقانه و خواندنی.قسمتی از کتاب اگر فقط شش ماه:
بسیار پیش میآمد که من ناگهان مورد لطف یا غضب مادرم قرار میگرفتم. گاهی حتی بدون کوچکترین علتی به من زل میزد و بعد با حالتی هیستریک گریه میکرد. این وضع را بخصوص هر سال در روز جشن تولدم داشتیم! اوایل که چیزی نمیفهمیدم و بزرگتر هم که شدم، با خودم فکر میکردم همهی مادرها در چنین روزی دلتنگ میشوند؛ ولی مسئله این بود که او در روز تولد رویا یا برادرهایم دلتنگ نمیشد! من و گاهی هم فرهاد. فقط. اما تا پای غضب و گریهی مادرم در میان بود، رویا هیچ مشکلی نداشت و تازه مرا با نگاهش سرزنش هم میکرد که تقصیر توست! ولی به محض این که لطفی از مادرم سر میزد و لبخندی نثارم میکرد، قهر و تهر رویا شروع میشد و آن وقت، وظیفهی پدرم بود که نگذارد او ناراحت شود و برود موضوع را از دلش در آورد. همان تابستان، ما به کانادا رفتیم و دو ماه هم ماندیم. در واقع کارهای لندینگمان را انجام دادیم. اواخر شهریور نتایج کنکور را اعلام کردند و ما در کانادا فهمیدیم که رویا در رشتهی پزشکی قبول شده است. آن وقتها دو کنکور میدادند و شاگردهای درسخوان، دو جا هم قبول میشدند. رویا پزشکی سراسری کرمان قبول شد و پزشکی دانشگاه آزاد تهران. آن اتفاق بزرگ، قطعا مهاجرت ما به کانادا را تحت الشعاع قرار میداد. مخصوصا که رویا کاملا مصمم بود که برگردد و درسش را در ایران ادامه بدهد. آن قدر برای قبولی در آن رشته زحمت کشیده بود که حتی فکرش را هم نمیکرد که از آن صرف نظر کند و برنامهای برای ادامه تحصیل، حتی در همان رشته، در کانادا بریزد. از طرف دیگر، پدرم هم باید برمیگشت تا ترتیب جمع کردن پولهایش را بدهد. از اول هم قرارمان بر همین بود که همگی با هم برویم ولی ما بمانیم و پدرم برگردد. لازم بود که پدرم خانهمان را بفروشد و دو ماشینمان را و همچنین تکه زمینی را که در اطراف تهران بود و از پدرش به ارث برده بود. باید به قول خودش، تمام پولهایش را یک کاسه میکرد. او همان سال بازنشسته میشد و باید کاهرهای مربوط به مستمری بازنشستگیاش را هم به انجام میرساند. اما اوضاع این طوری چرخید که رویا در چنان رشتهی درخشانی قبول شد و ناگهان گفت که تحت هیچ شرایطی، از آن صرف نظر نمیکند و ما باید برمیگشتیم. مادرم که موقع رفتن و در طول آن دو ماه، خیلی خوشحال و سبکبار به نظر میرسید، دوباره تلخ شد روی ترش کرد. اما چون پای رویا در میان بود و رویا کسی نبود که به خاطر اخم و تَخم مادرم کم بیاورد و از موضع خودش عقبگرد کند، مادرم هم تسلیم شد!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...