جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: اسفار کاتبان
رمانی است نوشته ابوتراب خسروی و برنده جایزه مهرگان ادب در سال ۱۳۷۹ ابوتراب خسروی از شاگردان هوشنگ گلشیری است که میتوان آثارش را در طبقهبندی رمانهای پست مدرن قرار داد. زبان آثار خسروی زبان ویژه و خاصی است که از نظر ساختاری به متون کلاسیک فارسی پهلو میزند. نوشتههای او جایی است میان رویا و اسطوره که انسان، عشق و مرگ بن مایههای اصلی آنها را تشکیل میدهد. در اسفار کاتبان، یک تک روایت خطی وجود ندارد. کتاب، ترکیبی است از خردهروایتهایی است که بدون در نظر گرفتن تقدم و تاخر زمانی و تاریخی در هم تنیده شدهاند. رمان، روایت اقلیما و سعید را پی میگیرد که برای یک تحقیق مشترک با هم همکاری میکنند؛ تحقیقی در مورد نقش قدیسان در ساخت جوامع. سپس ما وارد لایههای گوناگون روایتی میشویم.قسمتی از کتاب:
اقلیما گفت: مرحوم پدرتان متوهم بودهاند! گفتم: مادر میگفت جسد آذر را صبح آن روز در خانه پیدا کردهاند، همان فردایش بوده که پدر و مادر، آذر را تجهیز تکفین کرده و در باغچه دفنش کردهاند. پدر هم این واقعه را نوشته. من بارها خواندهام، دیگر همه را از بَر شدهام، انگار آن جا بودهام. اقلیما روی تخته سنگی کنار ساحل رودخانه نشست، کفشها و جورابهایش را درآورد. یکی از پاها را در آب گذاشت. آب شفاف بود. اقلیما اخم کرد. بینی کوچکش را بالا کشید و لبهایش را جمع کرد و سوت کشید و گفت: مثل برفه! ساق آبچکانش را بیرون کشید؛ سفید و خیس با پاشنهی گلگون و رج منظم انگشتان ظریف. گفت: فکر نمیکردم این قدر سرد باشد. پشت سرش ایستاده بودم. میخواست از روی صیقلیِ آن سنگ بلغزد. دستش را گرفتم. خودش را بالا کشید. یک لحظه رو در روی یکدیگر ایستاده بودیم. بوی عطر کاجی را که از سمتش میآمد، به وضوح شنیدم. به چشمان یکدیگر نگاه کردیم. صورتش به عرق نشسته بود. لبخند زد و خیلی آهسته گفت: خیلی ممنون. کفشهایش را پوشید. برگشتیم روی تخت نشستیم. باد خنکی میآمد. زیپ ساکش را کشید. روزنامهای پهن کرد. مخلفات ساندویچ آورده بود. گوجه فرنگی و خیار را ورقه زد. خمیرهای نان باگت را بیرون آورد و بعد ورقههای کالباس و خیارشور و گوجهفرنگی چید و ردیفی برگهای سبز سبز جعفری گذاشت و نمک زد. بعد باگت را در دیس ملامین گذاشت. دیس گلهای آبی و سفید داشت و رنگهای سرخ و سبز گوجهفرنگی و سبزی سیر جعفری به چشم میآمد. باگت را با کارد میوه خوری برید و هر قسمت را لفاف زرورق گرفت و تعارف کرد. برای این باید همهی آن چیزها را نوشت که بوی عطر جعفری و ترشی گوجه فرنگی، بخشی از آن روز را میسازند. مثلا لحظاتی که او با آن دندانهای صدفی به ساندویچش گاز میزد و همانطور که غذایش را میجوید، میخندید و میپرسید: گرسنه شده بودی هان؟ و من گفتم: ناهار به موقعی بود. گفت: میگویند مهمترین وظیفهی خانمها راضی کردن اشتهای آقایان است. گفتم: در این کار موفق هستید. همان طور به چشمانم نگاه کرد که مثلا شاید برای تعارف میگویم. همانطور پلک نمیزد و من آن بار خجالتی نبودم که نگاهم را بدزدم. نگاه کردم تا وقتی که او نگاهش را دزدید و به جاده که چندان دور هم نبود نگاه کرد و به اتومبیلهایی که به سرعت میگذشتند و من به دستهایش نگاه کردم که حالا انگشتانش را در هم بافته بود. بعد رو گرداند به من و گفت: من همهاش به مادرت فکر میکنم. گفتم: مادر عاشق پدر بود. در همهی زندگیاش از پدر پرستاری میکرد، حتی بعد از مرگ پدر هم از کتابهای پدر مواظبت میکرد. به درِ کتابخانهی پدر یک قفل بزرگ زده بود و هروقت گاه و بی گاه صدایی میآمد، به طرف کتابخانه میدوید. هر از سالی هم در کتابخانه را باز میکرد و کتابهای پدر را گردگیری میکرد. من در همین وقتها به کتابخانهی پدر سر میکشیدم. پدر عکسی از آذر را به دیوار نصب کرده بود. من نمیدانستم آن دختری که زیر لایه ای از غبار لبخند میزد کیست. وقتی از مادر پرسیدم، گفت: آذر است. و من قاب عکس آذر را به حیاط بردم و آن قدر به چهرهاش خیره شدم تا وقتی پلکهایم را میبندم بتوانم به یادش بیاورم. اقلیما گفت: کاش مادرت زنده بود. برایش گفتم که هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و سماور را روشن میکرد، ولی یک روز بیدار نشد. من با فریادش که مرا صدا میزد، بیدار نشدم. وقتی که از خواب برخاستم، پیاش گشتم. هیچ جا نبود. واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...