جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: آوای گرسنگی
کتابی است از ژان ماری گوستاو لوکلزیو، نویسندهای که در سال ۲۰۰۸، جایزۀ نوبل ادبی را در دستان خود دید. اگنس پواریه، منتقد فرانسوی، دربارۀ این کتاب مینویسد: «برترین کتاب سال ۲۰۰۸ از نظر من، آوای گرسنگی است. این کتاب پنجاه و چهارمین کتاب ژان ماری گوستاو لوکلزیو تا امروز است و از زیبایی آرام، مؤقر و کلاسیک بهره میبرد.» داستان در پاریس دهۀ ۱۹۳۰ میگذرد و به روایت زندگی دختر جوانی به نام اِتِل میپردازد که باید خود و والدینش را که به دلیل مسائل سیاسی روز از هم دور افتادهاند و از یکدیگر کینه به دل گرفتهاند، نجات دهد. داستان ظاهری ساده دارد. راوی که میتواند نویسندۀ کتاب باشد یا نباشد، داستان دختر جوانی (اِتِل براون) را روایت میکند که میتواند مادر لوکلزیو باشد یا نباشد.قسمتی از کتاب آوای گرسنگی:
آنقدر بیقرار بود که برای رفتن به مونپارناس سوار اتوبوس نشد و با قدمهای بلند راه میرفت، از میان جمعیت راهش را باز میکرد، از کنار موانع رد میشد و خودش را میان ماشینهایی که در راهبندان گیر افتاده بودند جا میکرد، مثل وقتی که در برتانی روی صخرههای سیاهِ کنار دریا راه میرفت و هر جهش و هر پرسش را میشمرد و حسهایش همگی زنده و بیدار بودند. صدای بوق رانندگان عصبی را نمیشنید. نمیدانست به کجا میرود. به نظرش میرسید که سالهاست که خانۀ ارغوانی و باغ خیابان ارموریک را رها کرده است. حالا، حساب سالهای گذشته را میکرد: پاییز، زمستان. با اگزنیا روی نیمکت نشسته بودند و حرف میزدند. درختهای انگور قرمز روی دیوار ته باغ و مخزن بزرگی که از جنس پارچۀ قیراندود بود و آب باران و حلزونها را درون خودش جمع میکرد؛ خاطرات برایش دوباره زنده شده بودند: اگزنیا، با چهرهای رنگپریده، موهایش را مثل یک دختر روستایی روس با روسری پنهان کرده بود و با ریزش باران، کلمات و احساسات و جملات در میانشان میلغزید. دست اگزنیا در دستش مرطوب و سرد بود. یک روز اگزنیا به او گفته بود: «میدانی که مچ دستت مثل پسرهاست؟» اتل جواب داده بود: «دلیلش پیانو است؛ مچ دست را قوی میکند.» از دستهای بزرگش کمی خجالت میکشید. زمستان، زمانی که هوا در باغ سرد بود، دستهایش مثل دستهای رختشورها از سرما قرمز میشد. بهرغم آسمان خاکستری و باران، هوا لطیف بود. درختان بزرگی که زمان مسیو سلیمان کاشته بودشان، به نظر میرسید که با یک حباب سبزرنگ از آنها محافظت میکردند. ساعتها بهسختی میگذشتند. انگار که اصلاً زمان وجود نداشت. کنار در ورودی ایستاد. همهجا مثل همیشه آرام و خاموش بود. مسیو سلیمان همیشه به این سکوت اشاره میکرد و میگفت: «من نتوانستم بفهمم این گوشۀ پاریس چطور خودش را نجات داده!» شبها با هم به آوای قناریها گوش میدادند. مسیو سلیمان گفته بود: «وقتی اینجا زندگی کنی، شبها بیدارت میکنم تا به آوازشان گوش بدهی. چون قرار است در اینجا یک حیاط با حوض آب به وجود بیاید و در باغ هم درخت گیلاس خواهم کاشت؛ قناریها عاشق درخت گیلاساند.» داربستی که تا سر خیابان ادامه داشت، دیوارها را پنهان کرده بود. بعد از آن، کارگاه و انبارها قرار داشتند. تا خطوط راهآهن، صد متر بیشتر فاصله نبود. گهگاه صدای لرزش خطوط آهن شنیده میشد. مسیو سلیمان سر و صدای قطار را دوست داشت. شاید نوستالوژی سفرهای گذشته را داشت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...