جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: آن‌ها تندتر رانده بودند و از باران جلو زده بودند

معرفی کتاب: آن‌ها تندتر رانده بودند و از باران جلو زده بودند کتابی است از بی.جی.نواک و چاپ نشر نون. بنجامین جوزف منلی نواک، معروف به بی.جی.نواک بازیگر، استندآپ کمدین، فیلمنامه‌نویس و نویسندۀ جوانی است که بیشتر به خاطر نوشتن سریال‌های طنز در تلویزیون امریکا و بازی در بعضی از آن‌ها، شهرت و محبوبیت یافته است. او در خانواده‌ای اهل ادبیات بزرگ شده و دانش‌آموختۀ ادبیات انگلیسی و اسپانیایی از دانشگاه هاروارد است. نواک کار اجرای استندآپ کمدی را بلافاصله بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه شروع کرد و دو سال بعد، به فهرست مجلۀ ورایتی، با عنوان ده کمدینی که باید برنامه‌شان را دید، راه یافت. آن‌ها تندتر رانده بودند و از باران جلو زده بودند، نخستین کتاب بی.جی.نواک در ابتدای سال ۲۰۱۴، منتشر شد و شش هفتۀ متوالی در صدر فهرست پرفروش‌ترین کتاب‌های داستانی نیویورک‌تایمز قرار داشت. اغلب داستان‌های این کتاب، قصه‌هایی واقع‌گرایانه دربارۀ زندگی روزمرۀ ما در دنیای مدرن‌اند، زندگی در هم تنیده با فناوری اینترنت و شبکه‌های اجتماعی و مصرف‌گرایی مفرط. البته داستان‌های بسیار فانتزی هم در میانشان یافت می‌شود که در نهایت، همین موضوعات را در قالبی دیگر روایت می‌کنند.

قسمتی از کتاب:

وقتی کلاس چهارم دبستان بودیم، روزی پیرمردی در‌حالی‌که دست‌های شل و چروکش را می‌چرخاند و جیغ می‌زد، ناگهان وارد کلاسمان شد. شاید صحنۀ تو دل برویی بود، اگر ما به‌قدر کافی بزرگ‌تر بودیم که پیرها به نظرمان تو دل برو باشند و البته، اگر کارش کمی ترسناک نبود. «بسه! چیزی راجع به قطارها می‌گه؟! دربارۀ زمان قطارها؟! بسه!» آقای هانت، معلم‌مان، سبیل داشت و نوعی آرامش درونی و ما آن زمان هرگز متوجه نبودیم که او تازه بیست و چند ساله بود. دست را به‌نرمی پشت پیرمرد گذاشت و او را به سوی صندلی چوبی بزرگی در گوشۀ کلاسمان هدایت کرد، صندلی‌ای که هیچ‌یک از ما هرگز روی آن ننشسته بودیم، اما شاید برای مهمانی در کلاسمان، مثل صندلی افتخاری به نظر می‌رسید. آقای هانت پرسید: «چطور می‌تونیم کمکتون کنیم؟» پیرمرد پرسید: «ازشون دربارۀ قطارها سؤال می‌کنی؟» آقای هانت گفت: «نه. امروز دربارۀ هندسه حرف می‌زنیم. کمکی از دست من برای شما برمی‌آد؟ یه لیوان آب می‌خواین؟» آقای هانت لهجه‌ای داشت که مادر و پدر من آن را لهجۀ طبقۀ کارگر از شهر دورچستر در ایالت ماساچوست تشخیص داده بودند. بعضی از ما فکر می‌کردیم این لهجه باعث شده او باحال به نظر بیاید و به نظر بعضی‌هایمان، بیشتر شبیه پیرزن‌ها حرف می‌زد. شاید به هریک از این علت‌ها بود که هروقت آقای هانت حرف می‌زد، پیرمرد ظاهراً کمی آرام می‌شد. پیرمرد که حالا روی صندلی طوری به سمت کلاس چرخیده بود انگار هنرپیشه‌ای تازه‌کار است با ترس از صحنه وسط یک نمایش موزیکال، که بااین‌حال داشت از طرح نمایشنامه پیروی می‌کرد تا دیوار چهارم را بشکند، نفسش را بیرون داد و گفت:‌ «آیا هیچ‌وقت شده دربارۀ قطارها ازتون بپرسه؟ دربارۀ قطارهایی که در ساعت‌های مختلف ایستگاه‌ها رو ترک می‌کنن؟» آقای هانت گفت: «بله، شده.» «از کدوم کتاب درسی استفاده کردی؟ مسائل و راه‌حل‌های چهار؟» «از اینترنت گرفتمش.» بعضی از ماها نفسمان گرفت و بعد، فهمیدیم که آقای هانت اصلاً از این بابت شرمنده نیست و بعد، فهمیدیم که خودمان هم خیلی چیزهای خوبی از اینترنت پیدا کرده‌ایم. چرا آقای هانت نباید کرده باشد؟ اینترنت! پیرمرد زنجه‌موره‌ای کرد و سرش داخل دستان کوچکش فرو رفت. «نه نه نه نه نه» همۀ ما فقط نگاهش کردیم که ثانیه‌ای نفسی تازه کرد؛ مثل کارمان اوایل آن سال با لاک‌پشتی که کلاسمان برای نگهداری انتخاب کرده بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.