جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: درخت ارغوان (نامههایی از پراگ)
شامل مجموعه نامههایی از شهر پراگ، به قلم پرویز دوائی، نویسنده و مترجم کشورمان. دوائی میگوید: این نامهها، از بین تل عظیم نامههایی برگرفته شده که در این سالهای دور ماندن از اصل، خطاب به دوستان پراکنده بر عرصهی این سیاره نوشته شده است. بعضی را فرستادهایم و بعضی هم پیش خود آدم مانده، که از صورت نامه خارج شده بودند. در نهایت شاید، مثل خودنامهنویسی در اغلب اشکالش، با خود گفتوگویی است. حرفهای درونی آدمی در گذر بر زمینههایی نامألوف، که هر چند بسیار برازنده و زیبا (به قول یک نویسندهی این سرزمین)، دل آدم در آن نیست، چون که خیلی دیر به این ساحل افتاده است. فکر اولیهی تدارک مجموعهای از نامههای این بنده مال دوست دیرینِ از دست رفتهام، بهرام ریپور بود که بر اساس پیوند قدیممان، به ما لطف داشت. آن فکر به دلایل متعدد (بیشترش به خاطر دلزدگیهای این بنده در دورهای خاص) به جایی نرسید. در سالهای بعدی هم دوستان دیگری که با هم مکاتبه داشتیم، از جمله سرکار خانم گلی امامی (که با همسر گرامیشان، مرحوم کریم امامی، مخاطب بعضی از نامههای ما بودند) و نیز دوستِ مهربان، زاون قوکاسیان مدتی پیگیر این موضوع بودند که باز راهی به جایی نبرد و موقوف ماند. موقوف ماند تا همین اواخر که دوستان جهان کتاب که چندتایی از این نوشتهها طی سالهای اخیر در نشریهی ارزندهشان چاپ شده، جویا شدند و پیشنهاد دادند که از آنها مجموعهای ترتیب داده شود. کتاب درخت ارغوان مجموعهای از همین نامههاست.قسمتی از کتاب درخت ارغوان:
مشقِ ریز هنوز کماکان سرد است (صبحها چند درجهای زیر صفر) و موقع نوشتن برای سرکار با یک دست باید نوشت و با دست دیگر دستمالی زیر بینی نگه داشت که حکایت آن قصهی لطیف مرحوم چخوف نشود. لابد خواندهای که آقا و خانمی به طریقهی خیلی مؤدبانهای (به قول رفیقی به شیوهی بتهوونی!) مغازله میکردند و یک روز آقاهه که زکام بود از بالای سر دختر خانم بر صفحهی کتاب یا کاغذی که دخترک میخواند خم شده بود و از بینیاش ناغافل قطرهای بر آن کاغذ چکیده و دخترک برگشته و با چشمانی پر از عشق و احساس به آقاهه نگاه کرده بود که از غم عشق من داری اشک میریزی؟ بگذریم. سرد است هنوز. جلوتر سردتر بود، حدودهای ۱۸، ۲۰ درجهی زیر صفر صبحها، که یک روز اول وقت که داشتم به طرف این کتابخانه میآمدم سر راه یک آقای روس از بنده نشانی پرسید که چون در مسیرم بود گفتم با من بیا. در راه گفتیم دو کلمه اختلاط کنیم (زبان اینها با روسها بعضی کلمات مشترک دارد). گفتم سرد است، آقا روسه که قواره و قیافهای بسیار شبیه به خروشچف جوان داشت قاهقاه خندید که به این میگی سرما؟ راست میگفت، ۱۸ درجه زیر صفر کجا و چهل و اند درجه کجا که میگویند تف بیندازی نرسیده به زمین میشود گلولهی یخ که راحت میتوانی باهاش تیله انگشتی بازی کنی! راستی، این آقا چخوف گویا اصل و زاد و رودش چک بوده، در جایی خواندم، بابابزرگی، کسیاش. گواهش هم نام فامیلش: «چخ» که به زبان اینها یعنی آدم چکی و آن او. وی روسی هم که نسبت را میرساند: آقای چکنژاد یا چکپور یا چکزاده، خلاصه. استاد آلبرتو موراویا هم اجدادش از ناحیهی موراویایی همین سرزمین برخاسته بودند. مرحومین ریلکهی شاعر و مالر آهنگساز هم همین جاها به دنیا آمده و روییده بودند، همینطور است آقای فرانتس و رفل نویسنده. استاد کازانووای مشهور هم مدتی در قصری در ناحیهی دوخسوف (شمال غربی این سرزمین) در کتابخانهی یکی از اشراف کتابدار بوده و ضمناً فال ورق هم میگرفته. در همین خاک هم درگذشته و در گوشهی نامعلومی مدفون است. گویا پیوند و مجاورتی هم با موتسارت داشته، وقتی که این آقا در ۱۷۸۸ آمده بود به پراگ برای اجرای اپرای دون جووانیاش... امروز صبح این زیر، در طبقهی پایین یا زیرزمین این ساختمان کتابخانهی شهر، برای بچهها برنامهای هست، کنسرتی یا تئاتری که چهچههشان آدم را به یاد روزهای خوش جشنوارهی فیلم کودکان تهران میاندازد. آقای برادبری میگوید که دانشکدهاش کتابخانههای شهرکش بوده. مال ما خرازی فروشیهایی بود که به شبی ده شاهی (بعدترها یک قران)، کتاب کرایه میدادند. ورود به یکی دو تا کتابخانهی شهر تهران آن زمانها (قبل از ظهور کانون پرورش فکری و کتابخانههایش)، همتی و پشتکاری امیرارسلانی میخواست، با پارتی و تشبث و غیره! شهر پراگ ۴۳ تا کتابخانه دارد که برای یک میلیون و صد هزار نفوس این شهر و ۱۳ ناحیهاش هیچ بد نیست. بد نیست که خیلی هم خوب است. حسن این کتابخانهها این است که ردیف ردیف قفسههای کتاب دم دست هست که خودت میتوانی بگردی و سوا کنی، غیر از موجودی انباریها که فهرستش ضبط است در کامپیوترها. کتاب و مجلههای فراوان به زبان اینجا و چند تا زبان عمدهی خارجی هست و بعد بخش کتاب و مجلههای بچهها، قسمت کتاب و مجلههای سینمایی تئاتری و بخش موسیقی که هم سی دی و کتابهای موسیقی قرض میدهند و هم یک پیانو آن گوشه هست که گوشی را میگذاری و مینشینی پشتش و تمرین میکنی. این زیر هم که بین طبقهی اول و زیرزمین، این بوفهی مألوف ما هست که اسمش را در رجوع به کافه شهرداری عزیز قدیم خودمان گذاشتهایم کافه شهرداری (چون که تمامی این سالن جزء ابواب جمع شهرداری است). زیر پا و در زیرزمین هم چند تا سالن بزرگ و کوچک هست که درش تئاتر میگذارند و کنفرانس برگزار میکنند و هفتهای هم یک فیلم نشان میدهند که سعی میکنند فیلمهای نسبتاً معقولی باشد، خارج از جنس فیلمهای مخپاش و شکم دَرِ مُد روز، که یافتنش البته سخت است!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...