جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

فرانتس کافکا و داستان تبدیل شدن به سوسک

فرانتس کافکا و داستان تبدیل شدن به سوسک فرانتس کافکا زاده ۱۸۸۳ و از جمله نویسندگان بزرگی است که آثارش محبوبیت بسیاری دارند. در این ویدئو نگاهی خواهیم داشت به زندگی پر فراز و فرود این نویسنده خلاق.

بخشی از رمان مسخ:

این مرد از پدر و مادرش پرسید: آیا شما یک کلمه از حرف‌هایش را فهمیدید؟ امیدوارم که ما را ریشخند نکرده باشد! مادرش که اشک می‌ریخت، گفت: خدایا!خدایا! سخت ناخوش است و ما وقت خودمان را به اذیت کردنش می‌گذرانیم. بعد صدا زد: گرت، گرت دختر جوان از پشت دیوار چوبی دیگر جواب داد: بله مادر جان؟ مادر گفت: برو زود دکتر را بیاور گره گورمان ناخوش است! زود یک دکتر بیاور! صدایش را شنیدی؟ معاون گفت: این صدای جانور بود. و بعد از داد و فریاد زنها، به نظر می‌آمد که آهسته حرف می‌زنند. پدرش رو به دالان صدا زد تا صدایش در آشپزخانه شنیده شود: آنا،آنا برو کلید ساز بیاور! معلوم نبود چطور گرت به این زودی لباسش را پوشید و در دالان دوید.
با وجود این، گره گور آرام‌تر شده بود. حتما حرف‌های او را نفهمیده بودند، هرچند به نظر خودش کاملا آشکار بود و چون عادت کرده بود کلمات آخری از دفعه اول هم آشکارتر به نظر می‌آمد، اما لااقل داشتند متوجه می‌شدند که وضع او طبیعی نیست و می‌خواستند کمکش کنند. اطمینان و خونسردی که در اولین اقدامات به کار رفت، به او قوت قلب داد. حس می‌کرد که دوباره در جامعه بشری داخل شده و چشم به راه دکتر و کلیدساز بود. بی آنکه بین آنها فرقی بگذارد این پیشامدها به نظرش مانند کار با شکوه و شگفت‌انگیزی جلوه می‌کرد. گره گور با صندلی آهسته خودش را به طرف در کشانید. آنجا صندلی را رها کرد، خودش را به طرف در انداخت و به کمک چوب ایستاد، زیرا از نوک پاهایش مایع چسبنده‌ای تراوش می‌کرد. لحظه‌ای از تقلا آسود، بعد سعی کرد قفل در را با دهانش باز کند. اما چطور کلید را بگیرد؟ اگر دارای دندان حقیقی نبود، در عوض آرواره‌های بسیار قوی داشت و بالاخره با تحمل دردی که در اثر این کار تولید می‌شد، موفق شد که کلید را تکان دهد. از لب‌هایش مایع قهوه‌ای رنگی روان بود که روی قفل می‌ریخت و بعد روی قالیچه می‌چکید. معاون در اتاق مجاور گفت:  گوش کنید. دارد کلید را می‌چرخاند. این تشویق گران‌بهایی برای گره گور بود و دلش می‌خواست که پدر و مادرش همه با هم دم گرفتند: آفرین گره گور، آفرین. و به فکر اینکه همه با دقت و با شور و علاقه متوجه کوششِ او بودند...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.