جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما-اقتباس: گریز

سینما-اقتباس: گریز «گریز» فیلمی است به کارگردانی سم پکین پا و محصول سال ۱۹۷۲ سینمای امریکا. در این فیلم بازیگرانی همچون استیو مک کوئین و الی مک‌گرو به نقش‌آفرینی پرداخته‌اند. لوسین بالارد آن را فیلمبرداری کرده و کوئینسی جونز هم برای آن موسیقی متن ساخته است. فیلم از رمانی به همین نام، نوشته‌ی والتر هیل، اقتباس شده است. در کتاب‌‌های نظری آموزش فیلم‌نامه‌نویسی، معمولاً به علاقه‌مندان نوشتن فیلم‌نامه توصیه می‌شود که از اشاره به جای دوربین در فیلم‌نامه‌هایشان پرهیز کنند؛ دلیلش هم این است که نویسنده نباید تلقی خودش از روایت و داستان‌گویی را به کارگردان آن اثر تحمیل کند. دلیل دیگر را باید در نحوه قصه‌گویی سینمایی جست‌و‌جو کرد. به عبارت دیگر، فیلم‌نامه باید از همان ابتدا و بی‌آنکه فرصتی را تلف کند، به‌طور مستقیم، به «داستان» بپردازد. در فیلمنامه‌ی فیلم «گریز»، چنین رویکردی را شاهد هستیم. در همان صحنه‌ی نخست، با شخصیت اصلی آشنا می‌شویم. در واقع، استادان کتاب‌های آموزش فیلم‌نامه‌نویسی، بر این نکته اصرار دارند که فیلمنامه در همان صفحات ابتدایی، باید تکلیف داستان، شخصیت و موقعیت را برای مخاطب روشن کند. شاید برای همین است که همواره در ابتدای هر صحنه‌ای، به عبارتی بر می‌خوریم که مکان و زمان و موقعیت‌های مختلف را روشن می‌کند: «خارجی. حیاط زندان. تیتراژ. روز». فیلم نامه فیلم پکین پا نیز از این قاعده مستثنا نیست. فیلم برخلاف رمان، از درون زندانی آغاز می‌شود که داک مک کوی در آن محبوس است. در سومین صحنه‌ی فیلم‌نامه، به جز مک کوی، با شخصیت مهم دیگری آشنا می‌شویم. بینان، مسئول عفو مشروط، همان کسی که نقشه‌ی سرقت از بانک بیکن سیتی را طرح کرده است و سعی دارد از مک کوی به عنوان طعمه استفاده کند. مک کوی سرقت از بانکی را انجام می‌دهد، اما سودش به بینان می‌رسد. برادر او رئیس همان بانک است و در گزارش سرقت که مک کوی از رادیو می‌شنود، اشاره به مبلغ بیشتری می‌شود. بینان و برادرش پول بیشتری برداشته و دزدیدنش را به مک کوی نسبت داده‌اند، اما بینان چگونه موفق می‌شود که مک کوی را به همکاری وادارد؟ این صحنه به ما پاسخ می‌گوید: مرد دوم از پشت میز، نگاهی به رئیس می‌اندازد. مرد دوم: (نزدیک بینان نشسته است) درخواست عفو تأیید نمی‌شه. شاید یک سال دیگه با درخواستش موافقت بشه. داک سرش را پایین می‌اندازد و سپس به وکیلش نگاه می‌کند. وکیلش سعی دارد چشم از او بدزدد و وسایلش را توی کیفش می‌گذارد. با درخواست عفو مک کوی موافقت نمی‌شود و او دست‌کم باید یک سال دیگر، در زندان بماند. جمله‌ای در فیلم‌نامه به چشم می‌خورد که نشان‌دهنده‌ی احساس مک کوی بعد از رد شدن درخواست عفو اوست: «فَکِ داک فشرده می‌شود... دوباره به زمین نگاه می‌کند». فشرده شدن فک داک معادل تصویر نگرانی و دلشوره او از نتیجه جلسه است. تقریباً بی‌هیچ وقفه‌ای، چند صحنه، یکی پس از دیگری، نوشته شده‌اند که وظیفه‌ی فضاسازی گذشت زمان را بر عهده دارند و از ملالی سخن می‌گویند که بر زندگی داک مک کوی سایه انداخته است. او با پیرمردی شطرنج‌بازی می‌کند؛ همراه دیگر زندانی‌ها، برای کار به بیرون از زندان فرستاده می‌شود؛ او را در سالن غذاخوری زندان می‌بینیم؛ همراه با چندین زندانی دیگر، دستشویی‌های زندان را تمیز می‌کند؛ داک را در حال دوش گرفتن می‌بینیم؛ شب هنگام در سلولش استراحت می‌کند؛ در صحنه‌ای دیگر، او را هنگام کار با ماشین بافندگی می‌بینیم؛ مک کوی را در سلولش می‌بینیم که یک کاردستی را که با خلال دندان ساخته است، در هم می‌شکند و نویسنده‌ی فیلم‌نامه به تصویر زن جوانی اشاره می‌کند که همسر اوست. تمامی این صحنه‌ها که مشخص است تعمداً بدون استفاده از دیالوگ نوشته شده‌اند، گویی قرار است به شکل تصویری، گذشت زمان و دلزدگی مک کوی، قهرمان داستان را به تصویر بکشند.

قسمتی از رمان «گریز» منبع اقتباسی فیلم:

اوایل بعدازظهر، داک در ترمینال راه‌آهن کانزاس سیتی، کارول را پیاده کرد. کارول کیف پول‌ها را برداشت. داک سوار شد و رفت تا ترتیب اتومبیل را بدهد. کارول وارد ایستگاه شد و به سوی باجه‌ی خرید بلیت رفت. از یکی از باجه‌ها، یک بلیت یک سره به مقصد لس‌آنجلس خرید و از باجه دیگری که دورتر بود، دومی را هم خرید. سپس با تردید نگاهی به ساعت سالن انتظار انداخت و کیف پول‌ها و چمدانش را برداشت. داک قبلاً برنامه‌ی قطارها را تلفنی کنترل کرده بود. تقریباً یک ساعت تا زمان حرکت قطار مانده بود. او نمی‌خواست تا لحظه آخر آفتابی شود؛ بنابراین، کارول تقریباً باید یک ساعت وقتش را می‌کشت و با حدود ۲۵۰ هزار دلار پولی که به‌شدت بوی خون می‌داد، تنها می‌ماند. تا‌به‌حال، هیچ وقت با چنین مسئولیتی که اعصاب را ویران می‌کرد، روبه‌رو نشده بود. این‌ها پول او هم بودند، اما همچنان بخشی از وجودش تمایل نداشت که باری را بر دوش بگیرد. سالن انتظار طاقدار را از نظر گذراند و سپس به دلیل وزن کیف، اندکی تلوتلو خورد و به سوی دستشویی زنانه، به راه افتاد. بعد از چند قدم، کیف را زمین گذاشت و سعی کرد آن را به دست دیگرش بدهد. در حرکتی نامشخص که به نظر می‌رسید تا حدی ناشی از ترس و ناآرامی است، حس کرد که کیف قاپیده شد. یکی از باربران ایستگاه راه‌آهن، از همان‌هایی که خودشان دنبال حمل بار مسافران می‌گشتند، گفت: «خانم، امیدوارم شما رو نترسونده باشم... فقط فکر کردم... کارول به‌شدت به کیف چنگ زد و آن را پس گرفت. - بذار همین جا باشه!... شنیدی چی گفتم؟ باربر با روی خوش پوزخندی زد: «فکر کنم خودتون از عهده‌ش بربیایید. اما اگه بخواهید، منم می‌تونم براتون بیارمش.» کارول گفت: «نه!» و همین‌طور که داشت از او فاصله می‌گرفت، اضافه کرد: «لازم نیست.» - پس بذارید براتون بذارمش توی قطار. حمل یه کیف به این سنگینی برای خانم ظریفی مثل شما، کار سختیه. - نه، بهتره از من فاصله بگیری، و گرنه... وگرنه... او به سردی گفت: «باشه خانم. اطاعت میشه!» کارول توانست دوباره بر اعصابش مسلط شود و زیرلبی تظاهر کرد که عذرخواهی می‌کند. می‌دانست که آن مرد حسابی حواسش به او هست. به‌سرعت از سالن انتظار طاقدار گذشت. بازویش درد می‌کرد. از بس تقلا کرده بود، عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. حس می‌کرد تمام آن‌هایی که اطرافش هستند، به او زل زده‌اند و حواس‌شان به او هست. بالاخره بعد از اینکه انگار چندین ساعت بر او گذشته و چندین مایل راه پیموده بود، از سالن انتظار بیرون آمد و به راه افتاد. مکثی کرد، کیف را به دیوار تکیه داد و نوک کفشش را به آن چسباند. نفسش سر جایش برگشت. قطره‌ی عرقی را از صورتش پاک کرد. آرام‌تر و خنک‌تر شد. یک جورهایی بدون اینکه تمایلی داشته باشد، از خودش خجالت می‌کشید. دلیلی برای بیم و هراس وجود نداشت. کیف او مانند کیف‌های دیگر بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.