جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: پستچی همیشه دوبار زنگ میزند
«پستچی همیشه دوبار زنگ میزند» عنوان فیلمی است به کارگردانی باب رافلسون و محصول سال ۱۹۸۱ سینمای امریکا و آلمان غربی. در این فیلم بازیگرانی همچون جک نیکلسون، جسیکا لنگ، مایکل لانر، کریستوفر لوید و توماس هیل به نقشآفرینی پرداختهاند. فیلمنامهی این فیلم را دیوید ممت، براساس رمانی از جیمز ام کین، نوشته است و مایکل اسمال هم برای آن موسیقی متن ساخته است. یک نئونوآر خوشساخت و جذاب که بیان تصویری قابل اتکایی از رمان جیمز ام کین ارائه میدهد. ام کین در کنار نویسندگانی چون چندلر و دشیل همت، خالق گونهای جدید در ادبیات با عنوان ادبیات سیاه بودند. بیست ساله بود که کار ژورنالیستی را آغاز کرد، حرفهای که بعدها در امر نویسندگی بسیار به او یاری کرد. ام کین با همان دو اثر نخستش، «پستچی همیشه دوبار زنگ میزند» و «غرامت مضاعف» ره صد ساله را یک شبه طی کرد. بعدها استقبال فیلمسازان از این دو رمان و خریداری حقوق اقتباسی این آثار سبب شد تا نامِ ام کین بیش از پیش بدرخشد. از «رمان پستچی همیشه دوبار زنگ میزند» استقبال خوبی به عمل آمد. بعدها وقتی در سال ۱۹۸۱، باب رافلسون اقتباس به یاد ماندنی خود را از این رمانبر پردهی سینما آورد، استقبال از فیلم هم شگفتانگیز بود. فیلمی که یاغیای همچون جک نیکلسون را در میان بازیگران خود میدید، آن هم در سالهای در اوج و با نقشآفرینیای به یاد ماندنی.قسمتی از کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند:
اتومبیلی برای رفتن به سن برناردینو گیر آوردم. این شهر در مسیر راهآهن قرار داشت و من میخواستم با یک قطار باری به طرف شرق بروم؛ اما این کار را انجام ندادم. در سالن بیلیارد، با مردی آشنا شدم و بازی با او را شروع کردم. او بهترین راهی بود که خدا برای پول درآوردن خلق کرده بود؛ زیرا دوستی پیدا کرده بود که میتوانست خیلی خوب بازی کند و تنها مشکل خودش این بود که نمیتوانست خوب بازی کند. درنتیجه طی دو هفتهای که در آنجا بودم، توانستم تمام دارایی آنها را که ۲۵۰ دلار بود، از آن خود کنم و سپس وقتش بود که با نهایت سرعت شهر را ترک نمایم. سوار کامیونی شدم که به مکزیکالی میرفت و سپس غرق در اندیشهی ۲۵۰ دلارم شدم. اینکه من و کورا میتوانستیم با این پول هنگفت به ساحل برویم و هاتداگ یا چیزهای دیگر بفروشیم تا اینکه بعد کار و کاسبی بهتری راه بیندازیم. پس سریع آنجا را ترک کردم و با اتومبیلی به گلندیل بازگشتم. شروع کردم به پرسه زدن در اطراف همان مغازهای که آنها از آنجا خرید میکردند، امیدوار بودم او را ببینم؛ حتی چندبار به مهمانخانه تلفن کردم؛ اما مرد یونانی جواب داد و مجبور شدم بگویم شماره را اشتباهی گرفتهام. در میان پرسه زدنهایم اطراف آن مغازه، یک سالن بیلیارد در یک بلوک پایینتر پیدا کردم. یک روز یک نفر را دیدم که بهتنهایی بر سر میزی تمرین ضربه میکرد. میشد گفت اولینباری بود که چوب بیلیارد را در دست میگیرد. در میز کنار او، شروع به تمرین نمودم. تصور نمودم اگر با ۲۵۰ دلار بشود بساط هاتداگفروشی راه انداخت، با ۳۵۰ دلار میشد به صورت مناسبتری این کار را انجام داد. - نظرت چیه یه دست بازی کنیم؟ - من زیاد این بازی رو انجام ندادم. - کار خاصی قرار نیست انجام بدی. کافیه این توپ رو بندازی داخل سوراخ کناری. - بههرحال، به نظر میرسه تو خیلی بهتر از من باشی. - من؟ من فقط یه ولگردم. - خیلی خب، فقط یه بازی دوستانه انجام میدیم. بازی را آغاز نمودیم، به او اجازه دادم تا سه چهار دور برنده شود تا احساس رضایت کند. مدام سرم را تکان میدادم تا اینگونه به نظر بیاید که اصلاً متوجه نمیشوم چرا اینطور میشود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...