جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما-اقتباس: ۲۳ نفر

سینما-اقتباس: ۲۳ نفر ۲۳ نفر، فیلمی است به کارگردانی مهدی جعفری و محصول سال ۱۳۹۷ سینمای ایران. این فیلم اقتباسی است از کتاب آن بیست‌وسه نفر، خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده. در سال ۱۳۶۱ و در جریان جنگ ایران و عراق، تعدادی از رزمندگان نوجوان کشورمان، به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. این گروه که سن و سال پایینی داشتند و همگی سنی بین ۱۳ تا ۱۷ سال داشتند، بیشترشان از تیپ ثارالله کرمان رهسپار جبهه‌های جنگ شده بودند. احمد یوسف‌زاده، نویسندۀ کتاب، می‌گوید: ماجرای آن بیست‌و‌سه نفر اتفاقی است که نمونه‌اش در هیچ جنگی رخ نداده است. سال ۱۳۷۰، یک سال پس از آزادی از اسارتی که هشت سال طول کشید، این ماجرا را نوشتم. سال ۱۳۸۵، مهدی جعفری، از ماجرای آن بیست‌و‌سه نفر مستندی سیزده قسمتی ساخت و اگرچه از شبکه ۴ سیما پخش شد، حماسۀ آن بیست‌و‌سه نفر از غربت درآمد. در همۀ این سال‌ها، آرزو داشتم دستم به قلم برود و اصل این ماجرا را با همۀ زوایای تلخ و شیرینش برای ثبت در تاریخ پایداری ملت ایران بنویسم. آفرینندگان حماسۀ بیست‌وسه نفر، که شانزده نفرشان اهل استان کرمان‌اند، اکنون سال‌های میانی عمرشان را با عزت سپری می‌کنند و فقط یکی از آن‌ها به دیار حق شتافته است.

قسمتی از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر:

یکی دو روز مانده بود تا اولین ماه سال ۱۳۶۱ تمام بشود که جابه‌جایی نیروها شروع شد. زود تفنگ‌هایمان را از اسلحه‌خانه گرفتیم. لباس‌های خاکی را پوشیدیم. کوله پشتی‌ها را حمایل کردیم و در صف نشستیم. ساعتی بعد از اذان ظهر، سوار بر اتوبوس، از شهر اهواز بیرون زدیم و در جادۀ بستان پیش رفتیم. مقصدمان پادگان دشت آزادگان بود. طولی نکشید که به حمیدیه رسیدیم و چند دقیقه بعد به ساختمان‌های چهار طبقۀ پادگان دشت آزادگان. آنجا وسایلمان را توی اتاقی گذاشتیم و منتظر فرمان ماندیم. در آن اتاق با مجید و علی ضیغمی، حسین قاضی‌زاده،‌ محمدرضا اشرف، علی محمدی و محمود محمدی آشنا شدم. این پنج نفر از بچه‌های کرمان بودند و با لهجۀ غلیظ کرمانی با هم حرف می‌زدند. سرم درد گرفته بود؛ نه از خستگی راه، که راهی نبود، بلکه به دلیل اعتیاد شدیدی که به چای داشتم. به حسن اسکندری گفتم: «باور کن حسن، اگه الان یه استکان چای گیر بیاد، حاضرم به هر قیمتی بخرم.» حسن گفت: «من هم سردرد دارم. ولی اینجا خبری از آشپزخونه و چای نیست.» اکبر گفت: «حالا صبر کنید. شاید وقت شام چای هم دادن.» محمدرضا اشرف که هنوز درست و حسابی با هم آشنا نشده بودیم، داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد. وقتی اشتیاق بیش از حد مرا برای نوشیدن یک لیوان چای داغ دید، به حرف آمد و این‌طور باب آشنایی را باز کرد: «حالا راس راستی چقدر می‌دی برا یه لیوان چای؟» اشرف قدی کشیده داشت و اندامی لاغر و استخوانی و جفتی چشم درشت که مهربان به نظر آمدند در آن لحظه. گفتم: «پنجاه تومن!» رقم زیادی بود برای یک لیوان چای. اشرف گفت: «روی حرفت هستی؟» گفتم: «هستم.» به همین زودی با هم دوست شدیم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.