عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
تاریخچهی تراکتورها به اوکراینی/ ضیافت خندهها
کتاب «تاریخچهی تراکتورها به اوکراینی»، نوشتهی مارینا لویتسکا، به همت نشر برج به چاپ رسیده است. مارینا لویتسکا ۱۲ اکتبر ۱۹۴۶ در اردوگاه پناهندگانِ جنگ جهانی دومِ شهر کیهی آلمان متولد شد. یکساله که بود، خانوادهاش سرانجام توانستند به انگلستان مهاجرت کنند. سه سالی طول کشید تا در روستای نورتون، از توابع دانکستر، خانهای برای خودشان دستوپا کردند. پدر مارینا در خط تولید تراکتور شرکت اینترنشنال هاروسترِ دانکستر مشغول به کار شد و پنج سال بعد، همهی خانواده به این شهر نقل مکان کردند. مارینا در آن سالها خودش را با مجموعهداستانِ جیمز بیگلزورث (معروف به بیگلز)، نوشتهی ویلیام ارل جانز، سرگرم میکرد. خواندن ماجراهای جلدهای پرشمار همین کتاب بود که او را ذرهذره به ادبیات علاقهمند کرد. علاقهی مارینا به ادبیات در مدرسهی زبانِ هنری باکس پرورش یافت و همین شد که بعدتر در دانشگاه کیل زبان انگلیسی و فلسفه و در دانشگاه یورک ادبیات انگلیسی خواند.
«تاریخچهی تراکتورها به اوکراینی» اولین رمان اوست که سال ۲۰۰۵ منتشر شد؛ رمانی خندهدار، پرظرافت و پرمایه دربارهی خانواده، ترمیم دیرهنگام زخمهای کاریِ کهنه، سالخوردگی و پنجاه سال از تاریخ اروپا. این رمان تابهحال به ۳۵ زبان ترجمه شده است و در همان سالِ انتشار جوایزی از جمله جایزهی اول بولینجر اوریمن ودهاوس رمانهای طنزِ بریتانیا را از آن خود کرد. از دیگر رمانهای موفق او میتوان به همهمان سرتاپا از چسبیم و دو کاروان اشاره کرد که این دومی نامزد جایزهی اُرول ۲۰۰۸ هم شد.
دیلی اکسپرس در یادداشتی پیرامون این رمان مینویسد: «نوشتهای خارقالعاده. از شگفتی هیچ کم ندارد. مایهی لذتی ناب که میشود راحتِ راحت لاجرعه سرکشید.»
دیلی تلگراف مینویسد: «بسیار بسیار لذتبخش. یک خرمن پروپیمان از حقایق خانوادگی نصیبتان میکند.»
و در یادداشت اکونومیست میخوانیم: «تفکربرانگیز، خیلی خیلی بانمک، ضیافت خندهها، نقاشی رنگروغنِ شلوغی از خرفتی، لذتجویی و حرص.»
قسمتی از کتاب تاریخچهی تراکتورها به اوکراینی:
پدرم هیجانزده است. قرار است بازرس ادارهی مهاجرت به دیدنشان برود. خیلی زود وضعیت مهاجرتی والنتینا تأیید و عشقشان ابدی میشود. بیترسِ اخراج که روی زندگیشان سایه انداخته، غبار سوءتفاهم کنار میرود و همهچیز درست مثل همان روز اولی میشود که دل به هم باختند. شاید حتی بهتر. شاید خانوادهی تازهای راه بیندازند. والنتینای بینوا خیلی مضطرب است و همین گاهی دلنازکش میکند، ولی خیلی زود دردسرهایشان به پایان میرسد.
بازرس زن میانسالی است با کفشهای بندیِ تخت و موهایی با فرق بازشده. کیفی قهوهای دارد و تعارف چای پدرم را رد میکند. پدر خانه را نشانش میدهد.
-اینجا اتاق امنه. اینجا اتاق والنتیناست. اینجا اتاق استانیسلاوه. میبینین، کلی اتاق واسه همه هست.
بازرس محل اقامت همه را یادداشت میکند.
-و این میز منه. میدونین، من ترجیح میدم تنها غذا بخورم. استانیسلاو و والنتینا توی آشپزخونه غذا میخورن. من خودم آشپزی میکنم؛ نگاه، سیب توشیبایی. پخته شده با مایکروویو توشیبا. سرشار از ویتامین. میل دارین؟
بازرس مؤدبانه تعارفش را رد میکند و باز یادداشت برمیدارد.
-و ممکنه خانم مایفسکا رو ببینیم؟ کِی از سر کار برمیگرده؟
-هر بار یه ساعت میآد. یه وقتایی زود، یه وقتایی دیر. بهتره اول تلفن بزنین.
بازرس باز هم یادداشت برمیدارد، بعد دفترچه یادداشت را توی کیف قهوهایاش میگذارد و با پدرم دست میدهد. او رفتنِ فیات لاجوردی کوچک بازرس را تماشا میکند که در پیچ جاده ناپدید میشود و بعد با من تماس میگیرد تا اخبار را برساند.
دو هفته بعد، والنتینا نامهای از وزارت کشور دریافت میکند. درخواست تمدید اقامتش در بریتانیا رد شده. بازرس هیچ نشانی از ازدواج غیرمصلحتی پیدا نکرده. او خشمگین، با پدرم درگیر میشود.
-مرد احمق بیشعور. جوابهای غلطغلط دادی. چرا نامههای شعر عاشقانهت رو نشون نه؟ چرا عکس عروسی بهش نشون نه؟
-چرا باید بهش شعر نشون بدم؟ ازم نخواست بهش شعر نشون بدم.
پدرم داد میکشد: بسه! بسه! برو! برو! برو از اینجا! برگرد اوکرایینا!
پدرم هلش میدهد. زنه هم او را هل میدهد. از پدرم درشتتر است. پدرم سکندری میخورد، و بازویش به گوشهی کمد میگیرد. کبود میشود.
-ببین چی کار کردی!
-حالا برو گریه پیش دختر! کمک، کمک، نادیا! وروشکا! زن کتک میزنه! هاه هاه! شوهر باید زن بزنه!
شاید اگر زور پدر میرسید میزدش، ولی نمیتواند. برای اولین بار متوجه بیچارگیاش میشود. قلبش از ناامیدی پُر میشود. روز بعد، وقتی والنتینا میرود سر کار، به من تلفن میزند و کل ماجرا را تعریف میکند. کلماتش لنگزنان و لرزان بیرون میآیند، انگار حتی بلندگفتنشان هم درد دارد. ابراز نگرانی میکنم، ولی ته دلم خوشحالم.
خرید کتاب تاریخچهی تراکتورها به اوکراینی