جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: هوراس مک‌کوی

بیوگرافی: هوراس مک‌کوی هوراس استنلی مک‌کوی، زاده‌ی ۱۴ آوریل ۱۸۹۷، در تنسی امریکاست. نویسنده‌ای که وقایع داستان‌هایش اغلب در دوران رکود بزرگ می‌گذرد. معروف‌ترین رمانش «آن‌ها به اسب‌ها شلیک می‌کنند، مگر نه؟» است که در سال ۱۹۳۵ به چاپ رسید. براساس این رمان، فیلمی اقتباسی هم ۱۴ سال پس از مرگ مک‌کوی و در سال ۱۹۶۹ ساخته و اکران شد. در طول سال‌های جنگ جهانی اول، مک‌کوی در نیروی هوایی ارتش ایالات متحده خدمت می‌کرد. او چندین مأموریت را، به‌عنوان بمب‌افکن و عکاس شناسایی، در پشت خطوط دشمن پرواز کرد، سپس زخمی شد و به‌دلیل تلاش‌های قهرمانانه از طرف دولت فرانسه، نشان کروکس دو گر را دریافت کرد. از ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۰ با سمت شغلی ویراستار ورزشی برای مجله‌ی ورزشی دالاس در تگزاس کار کرد. در سال ۱۹۲۴، یک بازی بیسبال را برای رادیو تفسیر کرد و از اواخر دهه‌ی بیست میلادی بود که کم‌کم داستان‌هایش در مجلات عامه‌پسند به چاپ می‌رسید. مک‌کوی بعدها در مقام بازیگر با سالن کوچک تئاتر دالاس همکاری کرد. در نمایشنامه‌ی «جوان‌ترین» فیلیپ بری، یکی از نقش‌های اصلی به او رسید. تجربه‌ی بازیگری برای او قابل‌قبول و خوش‌یُمن بود، به‌گونه‌ای که پای مک‌کوی به اجراهای تئاتری موفقیت‌آمیز زیادی باز شد. مک‌کوی بعدها در پاره‌ای مشاغل عجیب‌وغریب هم برای مدتی مشغول به کار شد که کار به عنوان کارگر در مغازه کارواش ماشین، کارگر کاشت کاهو در امپریال وَلی و کارگر اسکله از جمله‌ی آن‌هاست! مک‌کوی در هالیوود نیز داستان‌های ملودرام و جنایی گوناگونی برای استودیوهای مختلفی نوشت. او با کارگردانان بزرگی همچون هنری هاتاوی، رائول والش و نیکلاس ری هم همکاری کرد. همچنین در فیلم عظیم و پرخرج کینگ‌کنگ محصول سال ۱۹۳۳ سینمای هالیوود، در مقام دستیار فیلمنامه‌نویس، ایده‌های خود را می‌داد. این نویسنده با هلن وینمونت مک‌کوی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو پسر به‌ نام‌های هوراس استنلی مک‌کوی دوم و پیتر مک‌کوی و یک دختر به نام آماندا مک‌کوی بود.

قسمتی از کتاب تبهکاران مخوف نوشته‌ی هوراس مک‌کوی:

- الو... الو... کجائید؟ - اداره آگاهی، من تامسون رئیس اداره کارآگاهی هستم. - آقای تامسون خواهش می‌کنم ... هر چه زودتر خودتان را به اینجا برسانید چون اتفاق عجیبی افتاده. - خانم شما کی هستید و چه اتفاقی رخ داده و من کجا باید بیایم؟ - من دوشیزه فلورانس، دختر آقای ادمون سیمون، دوستِ شما هستم. چطور مرا نمی‌شناسید و نمی‌دانید کجا بیایید! - بسیار خب شناختم. خیلی عذر می‌خواهم. همین الان خدمت می‌رسم ممکن نیست بفرمایید چه اتفاقی رخ داده که وجود من لازم می‌باشد؟ - آقای تامسون اتفاق خیلی مهم و وحشت‌آوری است. وجود شما هم خیلی لازم و فوری است و من نمی‌توانم به‌وسیله تلفن به شما اطلاع بدهم چون ممکن است... دیگر صدائی نیامد و مثل اینکه سیم تلفن را قطع کرده باشند و معلوم هم نشد که علت قطع تلفن چه بود ... چند دقیقه بعد، تامسون رئیس اداره آگاهی لندن که شهرت جهانی داشت و تمام دزدان و جنایت‌کاران از او بیم و هراس داشتند سوار تاکسی شده و طولی نکشید که تاکسی آن را در جلوی پارک بزرگ و زیبای آقای ادمون سیمون که در خیابان آکسفورد قرار داشت پیاده کرد. تامسون دکمه زنگ را فشار داد. پس از لحظه‌ای در آهنی بزرگ قصر بروی پاشنه چرخی خورده و باز شد و شخص نسبتا جوانی که لباس پیشخدمتی بر تن داشت، در جلو در ظاهر گردید و با کمال احترام سلام کرده و راه را به آقای تامسون، رئیس کارآگاهی نشان داد. این شخص الکساندر از مستخدمان و خدمتگزاران با سابقه منزل ادمون سیمون بود. تامسون از الکساندر سؤال کرد: خانم تشریف دارند؟ الکساندر جواب داد: بلی جناب آقای تامسون خانم و پدر ایشان منتظر حضرتعالی هستند که هر چه زودتر تشریف بیاورید. پس خواهش می‌کنم به مشارالیه‌ها اطلاع دهید که من حاضرم . لحظه‌ای بعد الکساندر دوباره بازگشت و تامسون را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. وضعیت اتاق بسیار مرتب و منظم بود. فرش‌های گرا‌ن‌قیمت و قاب‌های گران‌بها ودورنماهای با ارزش و زیبا و مبل و صندلی‌های مخصوص چیده شده بود که تمام از ثروت سرشار صاحب‌خانه گواهی می‌داد. رئیس آگاهی مدتی خیره‌خیره به لوازمات اتاق وعکس‌های زیبای دوشیزه فلورانس، که بیش از هر چیز جلب توجه می‌کرد، نگاه کرد. ناگهان در این وقت در سالن به‌هم خورد و آقای ادمون سیمون با قیافه بشاش وارد شد و گفت: - به به، آقای تامسون. صبح‌به‌خیر! چه خوب شد که تشریف آوردید و خیلی خوش‌وقتم که سرافرازم فرموده‌اید. - متشکرم آقای ادمون. مگر خانم فلورانس تشریف ندارند؟ البته تشریف دارند و همین الساعه خدمت می‌رسند. در این اثناء دوشیزه فلورانس وارد سالن شد. تامسون تاکنون چندین‌بار او را دیده بود؛ ولی این مرتبه در مقابل وجاهت وی تعجب کرد!  
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.