جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: هرولد پینتر
زاده دهمین روز از اکتبر سال ۱۹۳۰ در لندن. پینتر نمایشنامهنویس، بازیگر و کارگردانی است که آثارش نقش پررنگی در تاریخ جهان نمایش داشته است. نمایشنامههای پینتر چنان خلاقانه و بدیعاند که در نهایت آکادمی نوبل در سال ۲۰۰۵ میلادی جایزه نوبل ادبیات را به پینتر اهدا کرد. پینتر را یکی از جدیترین نمایندگان تئاتر ابزورد دانستهاند که در نمایشنامههایش به نوعی توضیح این گونه نمایشی هستند. او در مورد تفاوتهای نوشتنِ نمایشنامه و مقایسهاش با نوشتن برای سینما و تلویزیون معتقد است: نوشتن نمایشنامه برای من حوزهی سختتری است، چرا که در تئاتر شما محدودیت دارید. کاراکترهایتان بر روی صحنه هستند و میبایست با آنها زندگی کنید و کنار بیایید. پینتر درآوردن درست ساختار نمایشنامههایش را مهمترین دغدغه ذهنیاش میداند و برای رسیدن به آن نقطه بارها آنها را بازنویسی میکند. او در جایی گفته؛ تنها نمایشنامهای که در همان نسخه اول، نزدیک به چیزی بود که میتوانست مرا قانع کند، نمایشنامهی بازگشت به خانه بود. جشن تولد، اتاق، بازگشت به خانه، خاکستر به خاکستر، سرایدار، درد مختصر و کوتولهها عناوین تعدادی از نمایشنامههای اوست.قسمتی از نمایشنامه بازگشت به خانه نوشته هرولد پینتر:
مکس: قیچی رو چکار کردی؟ (مکث) گفتم دنبال قیچی میگردم. چیکارش کردی؟ شنیدی چی گفتم؟ میخوام یه چیزی رو از توی روزنامه بچینم. لنی: دارم میخونمش. مکس: اون روزنامه رو نمیگم. من اصلا اونو نخوندم. در مورد روزنامهی یکشنبهی پیش صحبت میکنم. الان توی آشپزخونه داشتم نیگاش میکردم. (مکث) میشنوی چی میگم؟ با تو دارم حرف میزنم. قیچی کجاس؟ لنی: (در سکوت بالا را نگاه میکند) چرا خفه نمیشی، احمقِ دیوانه؟ مکس: (عصایش را بلند میکند و با آن به لنی اشاره میکند) با من اینجوری صحبت نکن. بهت اخطار میدم. (روی یک مبل دسته دار بزرگ مینشیند) توی روزنامه یه آگهی راجع به جلیقههای فلنل هست. با قیمت پایین. مازاد نیروی دریاییه. چند تا ازشون میخوام. یه سیگار بکشم. یه سیگار به من بده. (مکث) ازت خواستم یه سیگار به من بدی. (مکث) ببین چی گیرم اومد. (یک سیگار مچاله از جیبش بیرون میآورد.) به شرفم قسم، دارم پیر میشم. (سیگار را روشن میکند) فک میکنی من کله شق نبودم؟ باید بیشتر بهت رسیدگی میکردم. دو برابر . من هنوزم قوی هسم. از عموت سم بپرس که من چی بودم؛ اما با این وجود همیشه قلب مهربونی داشتم. همیشه. (مکث) با یه مردی به اسم مک گرگور میگشتم. مک صدایش میکردم. تو مک رو یادت هست؟ ها؟ هاااا! ما منفورترین آدمای وست اِند لندن بودیم. هنوز جای زخمام هس. وقتی جایی میرفتیم، همه از جاشون بلند میشدن، راه رو باز میکردن که ما رد شیم. هیچ وقت همچین سکوتی نشنیدی. اینم بگم، اون آدم درشتی بود، بالای شش فوت قد داشت. خونوادهش همهشون مک گرگور بودن، همهشون اهل ابردین بودن، ولی فقط اونو مک صدا میکردن. (مکث) دیوونهی مادرت بود، مک رو میگم. خیلی دیوونه. همیشه از اون خوشش میاومد. (مکث) اینم بگم مادرت آدم خیلی بدی نبود. هر چند از نیگا کردن به صورت کثیف و بوگندوش حالم بهم میخورد. به هر حال من بهترین سالای زندگیمو صرف اون کردم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...