جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: هرمان هسه

بیوگرافی: هرمان هسه زادۀ دومین روز ژوییه ۱۸۷۷، در شهر کالو واقع در آلمان. پدرش مدیر انتشاراتی بود که کتاب‌های مبلغان پروتستان را به چاپ می‌رساند و پدربزرگش نیز کتابخانۀ بزرگ و جامعی داشت. شاید بتوان شغل و پدر و کتابخانۀ پدربزرگ را هستۀ اولیۀ آشنایی هرمانِ جوان با ادبیات دانست. پدر و مادر هسه، در هند مبلغان مذهبی بودند و به همین دلیل، جهان‌بینی و تفکرات فلسفی هند در او شکل گرفت؛ اما هسۀ جوان که خلق‌وخویی بسیار حساس داشت، در برابر نابرابری اجتماعی و تضادآرایی که با پدر و مادر داشت، از مدرسۀ کلیسایی که در آن بورسیه الهیات داشت فرار کرد! نقاشی و باغبانی یکی از علاقه‌مندی‌های هسه در زمان‌ فراغت بود و او حتی در نقاشی با آبرنگ نیز آثاری خلق کرد. پیوند هسه با طبیعت نیز از جمله مسائلی است که منتقدان همواره بر آن تأکید می‌کنند. دایرۀ زندگی او نیز با طبیعت پیوند خورده است: از تولد در نزدیکی جنگل سیاه در کالو تا مرگ در کنار دریاچۀ لوگانو.  هسه در نهایت توانست در سال ۱۹۴۶، جایزۀ نوبل ادبیات را از آن خود کند و این گواه ارزشمندی آثار هسه در مجموعه ادبیاتِ آلمانی زبان است. دمیان، گرگ بیابان، نارسیس و گلدموند، بازی مهرۀ شیشه‌ای و سیذارتا از جمله آثار این نویسنده است.

قسمتی از کتاب سیذارتا اثر هرمان هسه:

فکر می‌کرد که چقدر زندگی‌اش شگفت‌انگیز است. در راه عجیبی سرگردان بود؛ در دوران کودکی پیوسته سرگرم خدایان و قربانی‌ها و در زمان جوانی پایبند ریاضت و تفکر و اندیشه بود. با خود گفت: «من در جست‌وجوی برهمن بودم و ابدیت را در آتمان دیده و محترم می‌شمردم. در جوانی توجهم به نفی نفس بود. در جنگل زندگی کردم، از سرما و گرما رنج بردم، یاد گرفتم که چگونه روزه بگیرم و بدن خود را مسخر سازم. آن‌وقت به‌شگفتی تعالیم بودای بزرگ را کشف کردم. آن‌گاه احساس کردم که دانش و وحدت جهان همه در رگ‌های من جریان دارد و آن زمان احساس کردم که باید بودا و آن دانش بزرگ را ترک کنم. رفتم و لذت عشق را از کماله و بازرگانی را از کاماسواتی آموختم. ثروت اندوختم، مال خود را دور افکندم. برای غذاهای عالی میل و رغبت پیدا کردم و سرانجام فرا گرفتم که چگونه حواس خود را تحریک کنم. به یقین سالیان درازی را بدین گونه گذراندم. فهم و ادراک و نیروی تفکر را از دست دادم و وحدت چیزهایی را که مرا احاطه کرده بود فراموش کردم، شاید به‌آرامی و در طی زمان‌های متعدد از صورت بلوغ گذشته و کودکی شدم؟ مگر من از حالت مردی متفکر بیرون نیامده و به جامۀ مردم عادی درنیامده‌ام؟ در عین حال این راه بسیار پسندیده بود، مرغی که در سینۀ من جای داشت نمرده است، چون برای آنکه دوباره کودک شوم و بار دگر زندگی را از سر گیرم، باید این همه نادانی کنم، این همه گناه مرتکب شوم، این‌قدر در اشتباه باشم، گرفتار این همه نفرت شوم، این‌قدر ناامیدی ببینم و رنج ببرم. اما درهمه‌حال راه رسیدن به مقصود همین است. دل من و دیدگان من بر صحت آن گواهی می‌دهند. برای اینکه بتوانم کلمۀ مقدس اُم را بار دیگر بشنوم، برای آنکه به خواب روم و از خواب دوباره بیدار شوم و احساس تازگی را احساس کنم و این همه زیبایی را به تجربه دریابم باید طعم ناامیدی را می‌چشیدم، باید تا پایین‌ترین مرتبۀ بی‌فکری سقوط کرده و به فکر خودکشی می‌افتادم. برای آنکه آتمان را در خود بیابم باید دوباره نادانی می‌کردم و برای زندگی، بار دیگر مرتکب گناه می‌شدم.این راه مرا به کجا می‌کشد؟ این راه بسیار ابلهانه است. نکند که این راه پر پیچ‌و‌خم دایره‌وار و پیوسته باشد، ولی هرگونه که باشد آن را می‌پویم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.