جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: مهدی غبرایی
زاده ۲ مرداد ۱۳۲۴ در لنگرود. در سال ۱۳۴۷ مقطع کارشناسی خود را در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران به پایان رساند. از اوایل دهه ۱۳۶۰ بود که به شکل رسمی وارد کار ترجمه شد. دو برادر دیگر او فرهاد غبرایی و هادی غبرایی نیز از جمله مترجمان شناخته شده کشورمان هستند. غبرایی به جز یک دورهی هفت ماهه که به شکل کلی درگیر کار مطبوعاتی بود، مابقی زمان خود را درگیر کار حرفهای ترجمه بوده است. غبرایی در مورد نوع انتخاب عناوین برای ترجمه میگوید: من کتابهایی را که در درجه اول خودم دوست داشته باشم و سپس توان ترجمهی آنها را داشته باشم برای ترجمه انتخاب میکنم. غبرایی میگوید: وقتی ترجمهی سپید دندان جک لندن را به من پیشنهاد دادند، نپذیرفتم، چون به هیچ وجه نمیتوانستم فراتر از ترجمهی محمد قاضی بروم. میعاد در سپیده دم، هرگز ترکم مکن، فصل مهاجرت به شمال، ساعتها، لیدی ال و ندای کوهستان عناوین تعدادی از ترجمههای مهدی غبرایی در طول این سالهاست.قسمتی از رمان هرگز ترکم مکن اثر کازوئو ایشی گورو و با ترجمه مهدی غبرایی:
بیشترمان دیگر شانزده ساله بودیم. صبحی بود آفتابی و تازه پس از کلاس درس در ساختمان اصلی به حیاط آمده بودیم که یادم آمد چیزی را توی کلاس جا گذاشتهام. بنابراین رفتم طبقهی سوم و در نتیجه آن برخورد با میس لوسی پیش آمد. آن روزها یک بازی خصوصی برای خودم اختراع کرده بودم. هروقت تنها بودم، میایستادم و صحنهای را تماشا میکردم-مثلا از یک پنجره به بیرون، یا از دری نیمه باز به یک اتاق-صحنهای که در آن کسی نبوده باشد. این کار را چنان میکردم که بتوانم دست کم برای چند ثانیه توهمی ایجاد کنم که اینجا پر از دانش آموز نیست، بلکه هیلشم ساختمان آرام و خلوتی است که فقط با پنج شش نفر دیگر آنجا هستیم. برای این کار لازم بود به یک جور رویا فرو بروی و همهی صداها و هیاهوی سرگردان را ناشنیده بگیری. معمولا لازم بود خیلی صبور باشی: مثلا اگر نگاهت را از پنجرهای به گوشهای از حیاط میدوختی، باید مدتها منتظر میشدی تا یکی دو ثانیه چشم اندازت خلوت شود. به هر حال، آن روز صبح پس از آنکه چیزی را که میخواستم از کلاس برداشتم، برگشتم و در پاگرد طبقهی سوم همین کار را کردم. پای پنجرهای ساکت ایستاده بودم و به قسمتی از حیاط نگاه میکردم که چند لحظه پیش خودم آنجا بودم. دوستانم رفته بودند و حیاط مدام خلوتتر میشد، بنابراین صبر کردم که حالت دلخواه پیش آید، اما در همین لحظه صدایی شبیه فس فس تخلیهی گاز یا بخار را شنیدم. صدای فس فس ده ثانیه ادامه داشت، بعد قطع میشد و باز از نو. چندان نگران نشدم، اما چون آن دور و بر تنها بودم، فکر کردم بهتر است بروم ببینم چه خبر است. از پاگرد به طرف صدا در راهرو راه افتادم، از جلوی کلاس درس که تازه در آن بودم گذشتم و به اتاق شمارهی ۲۲، یک اتاق مانده به ته راهرو رسیدم. در نیمه باز بود و همین که جلوی آن رسیدم، فس فس بار دیگر با شدت تازهای بلند شد. وقتی با احتیاط در را فشار دادم نمیدانستم انتظار چه چیزی را دارم، اما از دیدن میس لوسی جا خوردم. از اتاق شمارهی ۲۲ کمتر برای کلاس درس استفاده میشد، چون کوچک بود و حتی در چنان روزی کمتر نور میگرفت. مراقبها گاهی آنجا میرفتند که اوراق ما را تصحیح کنند یا چیزی بخوانند. آن روز صبح اتاق تاریکتر از همیشه بود، چون کرکرهها را تا آخر بسته بودند. دو میز به هم چسبیده بود تا چند نفر دورش بنشینند، اما میس لوسی در ته آن نشسته بود. چند برگ کاغذ دیدم که با برق ماتی روی میز جلوی او پراکنده بود. خودش با سر پایین انداخته و دستها روی میز با شش دانگ حواس و عصبانیت با مداد خرچنگ قورباغههایی روی کاغذ میکشید. زیر خطهای درشت سیاه دست نوشتهی تمیز آبی را میدیدم. همچنان که تماشا میکردم، نوک مداد را روی کاغذ میکشید، تقریبا به طرزی که ما در کلاس هنر سایه میزدیم، به جز اینکه حرکاتش توام با خشم بود، انگار برایش اهمیت نداشت که کاغذ سوراخ شود. بی درنگ فهمیدم که آن صدای عجیب از همین کارش بود و آنچه را که پیشتر روی میز ورق کاغذ با برق مات پنداشته بودم، برگهایی بود که به خط خودش نوشته بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...