جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: علی اصغر حداد

بیوگرافی: علی اصغر حداد زاده بیست و چهارمین روز از اسفند ماه سال ۱۳۲۹ در قزوین. نام علی اصغر حداد پیش از هر چیز، ترجمه‌های آراسته و پاکیزه‌اش از آثار آلمانی زبان را به ذهن تداعی می‌کند. حداد تا سال‌های نوجوانی به همراه خانواده در شهر زادگاه خود قزوین زندگی می‌کرد تا اینکه سرانجام خانواده‌ی حداد به تهران مهاجرت کردند. حداد از سال‌های مدرسه و درس‌های مدرسه به دوران ملال و هیچ و پوچ تعبیر می‌کند. مهاجرت به سرزمین ژرمن‌ها و تحصیل در رشته جامعه شناسی، از نقاط عطف زندگی اوست چرا که باعث شد علی اصغر حداد با فرهنگ و ادبیات آلمانی به خوبی آشنا شود. در نهایت علی اصغر حداد در سال ۱۳۵۹ به ایران بازگشت و به تدریس و ترجمه از زبان آلمانی پرداخت. حداد می‌گوید: در همان کودکی با کتاب آشنا شدم. واقعیتش را بگویم، نخستین کتابی که با آن آشنا شدم دیوان حافظ بود. اما حداد یک خاطره جالب هم از دوران خدمت سربازی دارد: متاسفانه در دوره‌ی خدمت با کسی که به ادبیات و هنر علاقه‌مند باشد، سر و کار پیدا نکردم. اصلا اهل این قضایا نبودند. من تنها کسی بودم که در گروهان کتاب می‌خواند. یک روز فرمانده بهم بهم گفت: کنکورِ چه می‌خواهی شرکت کنی؟ پاسخ دادم، نمی‌خواهم کنکور شرکت کنم. گفتم، رمان می‌خوانم. با عصبانیت گفت: در پادگان که رمان نمی‌خوانند! با تصور اینکه من دارم برای کنکور آماده می‌شوم، هیچ حرفی نداشت، نگاه پدرانه هم داشت. هنگامی که فهمید رمان است، با خشونت تمام عیاری گفت: بگذار کنار و دیگر هم هرگز اجازه نداد رمان بخوانم! داستان‌های کوتاه کافکا، بازی در سپیده دم و رویا، اشتیلر، بودنبروک‌ها، ادبیات و انقلاب و دیگری تعدادی از ترجمه‌های اوست.

در بخشی از داستان ثروت نوشته آرتور شنیتسلر و از مجموعه داستان دیگری می‌خوانیم:

وِلداین صبح زود در خواب و بیداری صدای زنش را شنید. زن، لباس پوشیده و آماده‌ی رفتن، کنار تخت ایستاده بود و می‌گفت: صبح بخیر کارل. من باید بروم سرِ کار. بیرون خانه خیاطی می‌کرد. ولداین روانداز را تا روی چانه‌اش بالا کشید.به گونه‌ای مبهم یادش آمد که لباس به تن در تختخواب ولو شده است. گفت: صبح بخیر. زن نگاهش کرد، با دلسوزی و ناامیدانه. بچه رفته مدرسه...تو خیال داری چه کنی؟ -امروز کار ندارم. بگذار بخوابم. زن راه افتاد. این چیزها برایش تازگی نداشت. در آستانه‌ی در سر برگرداند. -فراموش نکن امروز اجاره را بدهی. پول شمرده و مرتب توی کشو است. بعد دوباره به شوهرش نگاه کرد، انگار نظرش عوض شد. به طرف گنجه‌ی لباس‌ها رفت، کشو را باز کرد و پول را برداشت. بهتر است خودم بدهم. ولداین خندید: بسیار خوب، خودت بده. زن آخر سر نگاه غمگینی انداخت و راه افتاد. کارل ولداین دراز کشیده بود، تنها، خواب و بیدار، با چشم‌های باز. اتاق فقیرانه اما مرتب بود. پرتو درخشان آفتاب صبح بهاری از دو پنجره‌ی پاکیزه به درون می‌تابید. ساعت دیواری با تیک تاکی یکنواخت کار می‌کرد. ولداین ناگهان از تخت بیرون پرید . فراک به تن و با کراوات سفید راست ایستاد؛ موها کوتاه و ژولیده، چشم‌ها قرمز، پیراهن چروکیده و کفش‌ها گرد و خاکی. به طرف آینه‌ی ساده‌ای رفت که بالای کمد به دیوار آویخته بود.خودش را ورانداز کرد، لبخند زد و گفت: صبح بخیر جناب ولداین، صبح به خیر.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.