جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: ریچارد براتیگان
زاده سیاُمین روز ژانویه ۱۹۳۵ در تاکوما در ایالت واشینگتن. او از شناختهشدهترین نویسندگان جنبش بیت است، که دوران کودکی سخت و طاقتفرسایی را پشت سر گذاشت. پدر براتیگان، پیش از به دنیا آمدن ریچارد، خانواده را ترک کرد، و ریچارد کوچک، هیچگاه از حمایت پدر در خانواده برخوردار نبود. سالها بعد وقتی که خبر درگذشت براتیگان منتشر شد، پدر، تازه به یاد آورد پسری به نام ریچارد داشته است. باربارا خواهرِ براتیگان در وصف دوره کودکیِ برادرش میگوید: «تمام طول روز را در خواب بود و شبها را به نوشتن میگذراند. دور و بریها مدام اذیتش میکردند. شاید آنها هیچگاه این نکته را متوجه نشدند که نوشتههای این پسر، چقدر برایش مهم است.» زندگی براتیگان محصور اتفاقات عجیب و غریبی است: بیست سالش بود که شیشه پاسگاه پلیس را با سنگ شکست و به همین خاطر، یک هفته زندانی شد. پزشکان حتی بعداً تشخیص دادند که مبتلا به جنون جوانی پارانوئیدی است و به همین خاطر در بیمارستان حتی مورد مراقبتهای ویژه هم قرار گرفت. در ۲۱ سالگی به سانفرانسیسکو رفت و این زمانی بود که جنبش بیت در اوج بود و نویسندگان و شاعران فراوانی به این جنبش پیوسته بودند. کسانی همچون آلن گینزبرگ، جک کراوک، فیلیپ والن، گری اشنایدرو و... این فضا، براتیگانِ جوان را تحت تأثیر قرار داد و باعث شد تا نخستین مجموعه شعرش را منتشر کند. اتفاقی که بعدها با نوشتن داستان کوتاه، رمان، شعر و... هم ادامه داشت. صدای درونی نویسنده، از خلال آثار ریچارد براتیگان بهخوبی آشکار است. او نویسندهای است که با چیرهدستی، بهشکل مستقیم با خواننده روبهرو میشود و این از مهارتهای ویژه اوست. هیولای هاوکلاین، صید قزلآلا در امریکا، نامهای عاشقانه از تیمارستان ایالتی، قطار سریعالسیر توکیو-مونتانا، در رؤیای بابل، یک زن بدبخت و در قند هندوانه از جمله آثار اوست.قسمتی از کتاب در قند هندوانه نوشته ریچارد براتیگان:
شبِ معرکهای بود و ستارههای قرمز میدرخشیدند. از کنارِ کارگاهِ هندوانه گذشتم. ما در آنجا از هندوانه قند میگیریم. آب هندوانه را میگیریم و آنقدر حرارتش میدهیم تا فقط قندِ آن باقی بماند و بعد آن را به شکلِ چیزی درمیآوریم که داریم: زندگیمان. روی نیمکتی نزدیکِ رودخانه نشستم. پائولین باعث شده بود به ببرها فکر کنم. نشستم و به آنها فکر کردم، به این که چطور پدر و مادرم را کشتند و خوردند! با همدیگر در کلبهای کنارِ رودخانه زندگی میکردیم. پدرم هندوانه میکاشت و مادرم نان میپخت. من به مدرسه میرفتم. نُه سالم بود و در درسِ حساب مشکل داشتم. یک روزصبح، وقتی صبحانه میخوردیم، ببرها به داخلِ کلبه آمدند و پیش از آنکه پدرم بتواند اسلحهای بردارد، پدر و مادرم را کشتند. پدر و مادرم حتا فرصت نکردند چیزی بگویند. من هنوز قاشقی را که داشتم با آن حریره ذرت میخوردم دستم بود. یکی از ببرها گفت: «نترس. با تو کاری نداریم. ما با بچهها کاری نداریم. فقط همون جایی که هستی بشین، بعد میآییم برات قصه میگیم.» یکی از ببرها شروع به خوردنِ مادرم کرد. تکهای از بازویش را کند و جوید. «چهجور قصهای دوست داری بشنوی؟ یه قصه خوب راجع به یه خرگوش بلدم.» گفتم: «نمیخوام قصه بشنوم.»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...