جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: خالد حسینی

بیوگرافی: خالد حسینی زاده چهارم مارس ۱۹۶۵ در کابل. خالد حسینی را شاید بتوان شناخته‌شده‌ترین چهره ادبی افغانستان در سطح بین‌المللی دانست. او با آنکه ساکن امریکاست و آثار خود را به زبان انگلیسی می‌نویسد، اما شخصیت‌های آثارش حال و هوایی شرقی دارند. رمان بادبادک‌باز، نخستین رمان این نویسنده، سبب شناخته شدن حسینی در سطح جهانی شد. کتابی که با تحسین منتقدان و استقبال خوب مخاطبان هم مواجه شد. او از پدری تاجیک و مادری پشتون در کابل به دنیا آمد. سال ۱۹۷۶ بود که پدر در جایگاه دیپلمات وزارت امور خارجه افغانستان راهی فرانسه شد و خالد نیز به همراه خانواده روانه پاریس. به دنبال کودتای کمونیستیِ سال ۱۹۸۰ در افغانستان، پدر، از جایگاه دیپلماتیک خود برکنار شد. در پی این اتفاق، این خانواده از امریکا درخواست پناهندگی سیاسی کرد، درخواستی که با آن موافقت شد. مهاجرت به امریکا مرحله‌ی جدیدی در زندگی خالدِ جوان بود. او در ایالات متحده ابتدا در رشته زیست‌شناسی و سپس پزشکی تحصیلات آکادمیک خود را به پایان رساند. حسینی از سال ۲۰۰۶ به عنوان سفیر حسن نیت سازمان ملل در افغانستان منصوب شد و یک سال بعد از آن و در طی سفری که به افغانستان داشت، بنیاد خالد حسینی را برای کمک به مردمِ کشورش بنیان نهاد. بادبادک‌باز داستان پسر نوجوانی است که در طی سال‌های مداخله‌ی شوروی و رشد گروه طالبان در کابل بزرگ می‌شود. بادبادک‌باز نگاه انتقادی حسینی را به وضعیت و شرایط افغانستان با خود به همراه دارد. شرایطی که در زیر سایه نگاه سنگین طالبان، سخت و طاقت‌فرساست. هزار خورشید تابان، و کوه‌ها طنین انداختند، دعای دریا و بادبادک‌باز از جمله آثار ترجمه شده‌ی خالد حسینی به زبان فارسی است.

قسمتی از کتاب بادبادک‌باز نوشته خالد حسینی:

طبق رسم و رسوم، خانواده‌ی ثریا می‌بایست جشن نامزدی یا شیرینی‌خوران می‌گرفت. بعد دوره‌ی نامزدی بود که چند ماهی طول می‌کشید. بعد عروسی که خرج و مخارجش پای بابا بود. همه قبول کردیم که من و ثریا باید از خیر شیرینی‌خوری بگذریم. همه دلیلش را می‌دانستند. بنابراین هیچ‌کس واقعاً نباید چیزی می‌گفت: بابا بیشتر از چند ماه زنده نمی‌ماند. وقتی مقدمات عروسی را فراهم می‌کردیم، من و ثریا هیچ‌وقت تنهایی با هم بیرون نرفتیم، چون هنوز عقد نکرده بودیم، حتی مراسم شیرینی‌خوران هم نداشتیم، از این رو بد می‌دانستند. بنابراین مجبور بودم همراه بابا برای شام بروم خانه‌ی آقای طاهری. سر میز شام روبه‌روی ثریا می‌نشستم. بابا سی و پنج هزار دلار که تقریباً همه‌ی پس‌انداز زندگی‌اش بود، خرج عروسی کرد. توی فریمانت یک تالار بزرگ افغانی کرایه کرد. صاحب آنجا بابا را از کابل می‌شناخت و بهش یک تخفیف ویژه داد. بابا برای چله‌ها، برای گروه‌هایی که توی عروسی ما مسابقه برگزار می‌کردند و حلقه‌ی نگین الماسی که من پسندیده بودم، از جیب خودش پول داد. او بود که لباس رسمی و لباس سبز سنتی‌ام را برای نکاح خرید. از تمام آن تهیه و تدارکی که تا شب عروسی ادامه داشت -که بیشترش را خانم طاهری و دوستانش شوریده‌وار با جان و دل انجام دادند- فقط لحظات انگشت‌شماری یادم مانده. مراسم نکاح خاطرم هست. دور میزی نشسته بودیم، لباس من و ثریا سبز بود. من کت و شلوار پوشیده بودم، ثریا هم روبند و لباس آستین بلند. بابا و تیمسار طاهری و تعدادی از عموها و دایی‌های ثریا پشت میز حضور داشتند. من و ثریا سرمان پایین بود، با احترام و وقار تمام زیرچشمی به هم نگاه می‌کردیم. ملا شاهدها را خواست و آیاتی از قرآن را تلاوت کرد. ما سوگند خوردیم. دفتر ثبت را امضاء کردیم. یکی از دایی‌های ثریا، شریف جان، که از ویرجینیا آمده بود، سرپا ایستاد و سینه‌اش را صاف کرد. ثریا به من گفته بود که او بیشتر از بیست سال است که در امریکا زندگی می‌کند. توی اداره مهاجرت کار می‌کرد و زنش امریکایی بود. ضمناً شاعر هم بود. مرد ریزه‌ای بود با قیافه‌ای پرنده‌وار و موهای پف کرده، شعر بلندی را که به ثریا تقدیم کرده بود، خواند. آن را تند و تند روی کاغذی از لوازم‌‌التحریر هتل نوشته بود. وقتی تمامش کرد همه با شور و حرارت گفتند: به‌به شریف جان!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.