جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: جک لندن
زادهی دوازدهمین روز ژانویهی ۱۸۷۶ در سانفرانسیسکو ایالات متحده. نویسندهای که آثارش با چنان استقبالی روبهرو شد که سبب شد تا او از دریچهی ادبیات به ثروت هنگفتی هم دست یابد. جک لندن در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. او را میتوان نویسندهای دانست که بیش از آنکه ادبیات از دریچهی تحصیلات دانشگاهی برای او معنا یابد، از طریق آموختهها و تجربیاتی که در طول زندگی بهدست آورد معنا یافت. مشاغلی که در ابتدای جوانی به آنها مشغول شد مشاغل سخت و طاقتفرسایی بود: از کار در کارخانهی کنسروسازی گرفته تا کار به عنوان کارگر خدمه کشتی. با کوششهای فراوان توانست در دانشگاه کالیفرنیا پذیرش بگیرد، رخدادی که تنها یک سال بعد، به دلیل نداشتن پول و مواجهه شدن با بیپولی مجبور شد تا آن را رها کند. در مورد آثار اولیهی جک لندن یک نقلقول معروف از خودِ او وجود دارد: «من تلاش میکنم تا با فروش مغزم (منظور آثارش) از بیپولی و مجبور شدن به کار بدنی آزاد شوم.» یک خوششانسی در این مرحله از زندگی به او روی آورد: چاپ مجلههای عامهپسند با قیمت پایین در این دوران رواج زیادی یافت، مجلاتی که برای پر کردن صفحات خود به داستانهای کوتاه نیاز داشتند و برای آن پول خوبی نیز پرداخت میکردند. این روند و در ادامهی آن، چاپ آثار مهمتر بعدی یک آمار اقتصادی عجیب برای این نویسنده خلق کرد: درآمد سالانهای که در سال ۱۹۰۰ برای او به ۲۵ هزار دلار رسید. میتوان آثار جک لندن را بهعنوان یک منبع قابل اتکا به منظور مردمشناسی امریکای اواخر قرن نوزدهم و سالهای ابتدایی قرن بیستم به حساب آورد. او در خلاق آثارش تصاویر گیرا و پر از جزئیاتی از مردم و جامعهی امریکا به دست میدهد که برای پژوهشگران ادبی و جامعهشناسی قابل توجه است. نویسندهای که زمانی به نحلهی فکری سوسیالیسم اعتقاد داشت و بعدها از حزب سوسیالیست استعفا داد چراکه آن را فاقد روح و انگیزهی عالی مبارزه میدانست.قسمتی از کتاب سپید دندان نوشته جک لندن:
مردها بعد از خوردن صبحانه دوباره با سورتمه در تاریکی به راه افتادند. بلافاصله صدای زوزههای غمانگیز در تاریکی پشت سرشان طنین انداخت. ساعت نُه صبح هوا روشن شد. ظهر، آسمان در سمت جنوب به رنگ قرمز درآمد، اما رنگ قرمز بهسرعت محو شد و تا ساعتِ یک بعدازظهر هوا به رنگ خاکستری بود. در ساعت سه، رنگ خاکستری آسمان هم محو شد و پردهی سیاه شب بر آن منطقهی دور افتاده و ساکت قطبی، خیمه زد. هوا که تاریک شد، گرگها زوزهکشان از چپ و راست و عقب به آنها نزدیک شدند. آنقدر نزدیک شده بودند که سگها مدتی از ترس رَم کردند. وقتی سروصدای سگها خوابید، هنری و بیل دوباره سگها را به راه انداختند. بیل گفت: کاشکی آنها شکار دیگری پیدا میکردند و ما را ول میکردند! ساعتی بعد دوباره اردو زدند. هنری دولا شده بود و داشت در ظرف لوبیایی که قلقل میکرد، برف میریخت که از فریاد بیل و زوزههای دردناک سگی تکان خورد. شبحی از میان برفها گریخت و در پناه شب گم شد. بیل چماق کلفتی در یک دست و دُم و تکهای از یک ماهی آزاد در دست دیگرش گرفته و بین سگها ایستاده بود. داد زد: نصفی از ماهی را نجات دادم، اما خوب زدمش. میشنوی چه زوزهای میکشد؟ هنری پرسید: چه شکلی بود؟ -نتوانستم درست ببینم، اما عین سگها بود. -حتماً یک گرگ اهلی بوده. -آره حتماً اهلی بوده که موقعِ شام سگها آمده و سهم ماهیاش را گرفته. شام را که خوردند، دوباره روی تابوت نشستند و چپق کشیدند. حلقهی محاصرهی چشمان فروزان تنگتر از قبل شده بود. بیل گفت: کاشکی الان در فرت مکگری بودیم. هنری با عصبانیت گفت: بیل، آن صدای قورباغهایات را خفه کن و اینقدر کاشکی کاشکی نکن. گفتم که رودل کردی. برای همین حالت خوش نیست. یک قاشق جوشِ شیرین بروی بالا، حالت خوب میشود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...