جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: جویس کرول اوتس
زاده شانزدهمین روز ژوئن ۱۹۳۸ در لاکپورت نیویورک. اوتس شاعر، نمایشنامهنویس و رماننویسی است که بسیاری از آثارش با تحسین منتقدان و جشنوارههای ادبی نیز روبهرو شده، به گونهای که سال ۱۹۶۷ جایزه اُ.هنری، سال ۱۹۷۰ جایزه ملی کتاب، سال ۲۰۱۰ مدال نشنال هیومنیتیز و سال ۲۰۱۲ نشان یک عمر دستاورد ادبی را از آن خود کرد. اوتس از آنجا که در حومه نیویورک و به دور از شلوغی و هیاهوی شهری بزرگ شده، شیفتهی سکوت و تنهایی است. او سالهاست که زندگی سادهای دارد و بهسادگی و بیغلوغشی خو گرفته است. اوتس از جمله نویسندگانی است که نامش هر ساله از سوی دوستداران ادبیات بهعنوان یکی از گزینههای احتمالی برنده شدن نوبل ادبی مطرح میشود، اما خودِ او میگوید: «چندان منتظر نوبل نیست و آن را بیشتر، جایزهای سیاسی میداند.» شیوه و مدلِ زندگی برای جویس کرول اوتس، حتی پس از رسیدن به شهرت و موفقیت هم چندان تغییری نکرد و او با کوشش و انگیزه زیاد همچنان مینویسد و تدریس میکند. در بررسی آثار اوتس، نوعی گونهگونی و تنوع سبکی مشاهده میشود؛ خود او دلیل این تنوع را علاقه به طیف نویسندگانی گوناگون میداند: از فاکنر تا همینگوی. ۲۶ ساله بود که نخستین اثرش «سقوط لرزان» به چاپ رسید. اما این رمان «آنها» بود که چاپ آن در سال ۱۹۷۰، جایزه ملی کتاب را برایش به ارمغان آورد. از نکات عجیب و غریب درباره جویس کرول اوتس آن است که با نام مستعار رزاموند اسمیت و لورن کلی حتی آثار پلیسی نیز نوشته است. اوتس دلیل اینکه به سمت ادبیات و نویسندگی کشیده شده است را چنین بیان میکند: «من عاشق آنم که مسئلهای از نظر حسی مرا تکان دهد و مجبورم کند تا آن را به زبانی بنویسم که همان احساس را در خواننده نیز بوجود آورد.» جانورها، صدایی از دیوار، دختر سیاه دختر سفید، پدرکشی، دختر ذرت، اشتیاق و درِ اتاقم را به روی خودم قفل میکنم از جمله آثار ترجمه شدهی جویس کرول اوتس به زبان فارسی است.قسمتی از کتاب درِ اتاقم را به روی خودم قفل میکنم نوشته جویس کرول اوتس:
پدر رفت. به ارتش ملحق شد، یا راهی غرب شد. یا مریض شد و در شهری مُرد که هیچکس او را در آنجا نمیشناخت یا از مرگش اندوهگین نمیشد. پس او را در قبرستان گدایان دفن کردند، بیآنکه کسی آنجا در میلبرن بداند و تقریباً همزمان با آن کالای سیزده ساله ناگهان فردی مذهبی شد، گرچه پیش از آن، مدتها در مقابل اجبارهای دیگران برای شرکت در مراسم و دعاهای کلیسای کوچک مِتُدیست، در پانزده کیلومتری میلبرن در روستای شاهین، مقاومت کرده بود، کلیسایی که کشیش آن، پدر بورگی، در به یادآوری مصایب مسیح و شرارتهای شیطان که خود را به هیئت انسانی عادی در میان ما درمیآورد گاه اشک میریخت. اُه! او در همه جا حاضر است... فقط یک چهره ندارد. یکی از این هفتهها، کالا هانی استن نشسته بود و پوزخند میزد و لبهایش را میجوید و هفتهی بعد او هم گریه میکرد، گریهای از سر خشم. اشکها گویی گرم بودند و صورت رنگ پریدهی کک و مکیاش هم گُر گرفته بود. همه از شدت گریهی دختر متحیر شدند، با آن بمترین صدای زنانه و لرزان چه سوزناک نیایش میکرد، چطور در کلاسهای تعالیم دینی که یکشنبهها برگزار میشد در حفظ آیات کتاب مقدس که با اعتقادی راسخ و سوزاندن و شکاندن هیزم خوانده میشد کمکم از دیگران پیشی میگرفت و به گونهای شروع به حرف زدن از خدا و عیسی مسیح میکرد که گویی با او در اتاق حضور داشتند، پنهان و دور از انظار اما حضور داشتند، حضوری قاطع. بحثهای داغی دربارهی این موضوع درگرفت. مردم میگفتند صورت کالا نورانی است، زمینی نیست. کالا نواختن اُرگ را آموخت، البته فقط اصول اولیهای را که برای نواختن آکوردها لازم بود، تا جمعیت عبادتکنندگان را در خواندن آوازهایشان همراهی کند و خودش نیز میخواند؛ زیرا اگر خدا وجود دارد و اگر مسیح وجود دارد، آیا همیشه یاور و همراه ما نیستند؟ در درون ما و در بیرون ما؟ شاید ما همگی مردهایم و این همان رستاخیز است؟ پس شاید، سالها بعد، وقتی مادرِمادرم گوشهنشینی اختیار کرد- گوشهنشینی یکی از تفسیرهاست، تبعید میتواند تفسیر دیگری باشد- و خودش را ۵۵ سال در یک خانه حبس کرد -بله، غیر قابل تصور است: به همین دلیل هم باید تصورش کنم- یک چنین پیشینهای وجود داشت؛ این مایهی تسلی و آرامش که فراتر از یک اعتقاد مذهبی صرف یا آرزوی دستیابی به این اعتقاد است؛ این باور، چه عارفانه و چه کاملاً احمقانه، که خدا در همه جا و در درون ما و در بیرون ما به یک اندازه حضور دارد؛ پس چرا کجاییِ فرد از نظر جغرافیایی باید مهم باشد؟ چرا، حتی، کیستیِ فرد؟ کیستیِ فرد.چون همانا، با حضور در درون خدا، مرگی ندارید.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...