جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: تنسی ویلیامز

بیوگرافی: تنسی ویلیامز زاده ۲۶ مارس ۱۹۱۱ در کلمبوس می‌سی‌سی‌پی. تنسی در سال‌های کودکی، زندگی مدلِ‌ کولی‌واری داشت و به همراه خانواده مدام از این شهر به آن شهر نقل مکان می‌کرد. شاید این نوع زندگی در دل خود جنبه‌های مثبت فراوانی برای خانواده ویلیامز نداشت؛ چرا که با سکونت در سنت لوئیز در سال ۱۹۱۸، کوهی از مشکلات بر سر این خانواده آوار شد و پدر دائم‌الخمر شد. این کشاکش و فراز و فرود زندگیِ خانوادگی، در آثار اولیه تنسی بازتابی مشهود دارد. او سال‌ها بعد درآن‌باره ‌گفت: «حس نمی‌کردم خانه برای من پناهگاه خوبی است، البته دنیای بیرون هم چندان تعریفی نداشت.» تحصیلات آکادمیک ویلیامز در دانشگاه میسوری سپری شد و همین سال‌ها بود که داستان‌نویسی و شعر هم برای او به مقولاتی جدی تبدیل شدند. نوشتن فرآیندی بود که ویلیامز حتی در سخت‌ترین شرایط به آن وفادار باشد. نخستین داستانش در مجله وایرتیلر به چاپ رسید و نخستین نمایشنامه‌ای که از او اجرا شد یک نمایشنامه‌ی کوتاه با عنوان قاهره، شانگهای، بمبئی بود که در سالن تئاتری کوچک به اجرا درآمد. نقد صریح سیاسی-اجتماعی جامعه‌ی امریکا، موضوعی بود که از همان نخستین آثار خلق‌شده‌ی ویلیامز به‌وضوح قابل مشاهده است. او آدم‌هایی را به‌عنوان شخصیت‌های اصلی آثارش خلق می‌کرد که بسیاری از نویسندگان آن زمان‌ها، اقبالی به آن‌ها نشان نمی‌دادند، چرا که به‌زعم آن‌ها طبقه‌ی بورژوا، که مخاطبان اصلی سالن‌های تئاتر بودند با این شخصیت‌ها همراهی نمی‌کردند، اما در این میان، ویلیامز یک نوآورِ به تمام معنا بود. تنسی ویلیامز از بزرگ‌ترین ستارگان جهان ادبیات است که با فرم و محتوای جذاب آثار خود و به‌خصوص نمایشنامه‌هایش، شمایلی ماندگار از خود به جای گذاشته است. کامینو رئال، اتاق تاریک، گربه روی شیروانی داغ و باغ‌وحش شیشه‌ای از جمله آثار ترجمه شده‌ی تنسی ویلیامز به زبان فارسی است.

قسمتی از نمایشنامه‌ی باغ‌وحش شیشه‌ای نوشته تنسی ویلیامز:

تام: فکر می‌کنی من چی کار می‌کنم؟ یا اینکه خیال می‌کنی حوصله‌ی من حق نداره سر بره؟ بله می‌دونم، برای تو بی‌تفاوته که من چی کار می‌کنم! خیلی بی‌تفاوت‌تر اینه که من میل دارم چی کار بکنم. تو بین این دو تا فرق نمی‌ذاری، هیچ وقت فکر اینو نمی‌کنی که... آماندا: من این فکرو می‌کنم که سرکار کارایی کردین که خودتون از اونا شرم دارین! برای همینه که اینطور رفتار می‌کنی. من فکر نمی‌کنم تو هر شب به سینما بری. هیچ‌کس هر شب به سینما نمی‌ره. هیچ آدم عادی اون‌قدر که تو ادعا می‌کنی به سینما نمی‌ره. آدم دیگه نصف شب به سینما نمی‌ره. اصلاً هیچ سینمایی تا دو بعد از نصف شب باز نیست. هر شب با قدم‌های لرزون می‌آی خونه. مثل دیوونه‌ها با خودت حرف می‌زنی! سه ساعت می‌خوابی و بعد باید بلند شی و بری سرکار. من می‌تونم در نظرم مجسم کنم که تو کارتو با چه وضعی انجام می‌دی. خواب‌آلود، خسته، و مرتب هم با این حال نزارت چرت می‌زنی. تام: بله حال من خیلی نزاره. آماندا: تو چه حقی داری طوری رفتار کنی که شغلت به خطر بیفته؟ تأمین معاش همه‌ی ما به خطر بیفته؟ فکر می‌کنی اگه تو شغلتو از دست بدی زندگی ما چطوری... تام: لابد تو... تو خیال می‌کنی من از کارم در انبار خیلی راضی هستم. (تند تند قدم می‌زند) خیال می‌کنی من عاشق این هستم که برای کفاشی کنتینانتال کار کنم؟ خیال می‌کنی می‌خوام پنجاه و پنج سال عمر خودمو توی اون زیرزمین مدرن‌تر از مدرن بگذرونم و زیر چراغ‌های مهتابی کار کنم؟ من ترجیح می‌دم یه نفر یه دیلم برداره و با اون مغز منو خرد کنه، تا اینکه هر روز صبح برگردم سرکارم. هر روز صبح که تو می‌آی به اتاق منو بیدارم می‌کنی و می‌گی: بلند شو جگر گوشه‌ی من مثل خورشید بدرخش، من پیش خودم می‌گم: چه خوشبختن کسانی که مرده‌ان. اما بازم بلند می‌شم و به سر کارم می‌رم. برای این پنجاه دلار کوفت و زهر ماری باید از تموم اون چیزایی که آرزوشونو دارم صرف‌نظر کنم. از تموم کارایی که دلم می‌خواد بکنم و از تموم چیزایی که توی زندگیم می‌خوام به اون برسم. اون وقت تو مرتب می‌گی من خودخواهم و همه‌اش به فکر خودمم. تو نمی‌تونی بفهمی که اگه من به فکر خودم بودم، اگه تا حالا یه بارم به فکر خودم افتاده بودم، حالا مدت‌ها بود همون جایی بودم که اون هست. یعنی منم مثل اون فرار می‌کردم. (با سرعت از جلوی مادرش عبور می‌کند) به من دست نزن مادر. آماندا: من به تو دست نمی‌زنم. کجا می‌ری؟ تام: سینما. آماندا: دروغه. (آماندا عقب‌عقب می‌رود)
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.