جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: امیرمهدی حقیقت

بیوگرافی: امیرمهدی حقیقت امیرمهدی حقیقت زاده سال ۱۳۵۳ در تهران است. سال ۱۳۸۰ برای او سال خوش یمنی بود چرا که نخستین ترجمه‌ی او یعنی ترجمه‌ی کتاب مترجم دردها در این سال منتشر شد. از جمله نکات جالب پرونده‌ی کاری امیرمهدی حقیقت این است که او هم در گروه سنی کودک و نوجوان و هم برای بزرگسالان ترجمه‌های درخشانی در پرونده کاری خود دارد. حقیقت تا کنون از نویسندگانی همچون جومپا لاهیری، سام شپارد، ایزاک بشویس سینگر، دینو بوتزاتی، ترومن کاپوتی و... آثاری را ترجمه کرده است. جومپا لاهیری در سال ۲۰۰۸ با امضای یک قرارداد رسمی، کپی رایت کتاب خود، خاک غریب را در زبان فارسی با ترجمه امیرمهدی حقیقت واگذار کرد.

بخشی از ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت از کتاب مترجم دردها اثر جومپا لاهیری:

در اطلاعیه آمده بود که این یک موضوع موقت است. قرار بود به مدت پنج روز و هر روز یک ساعت، برق قطع شود؛ از ساعت هشت بعد از ظهر. در برف و بوران اخیر، یکی از خطوط برق قطع شده بود و تعمیرکاران قصد داشتند با استفاده از آرامش شب‌ها، اِشکال را برطرف کنند. قطع برق، فقط شامل حال ساکنین خیابان پردرختی می‌شد که فاصله‌ی کمی با ایستگاه قطار برقی و مغازه‌های نماآجری داشت؛ محله‌ای که شُبا و شوکُمار سه سال بود  در آن زندگی می‌کردند. شُبا بعد از این که یادداشت را با صدای بلند و البته بیشتر برای خودش تا شوکمار خواند، گفت: کار خوبی کردند که قبلش خبر دادند. امیر مهدی به طرف آشپزخانه رفت و بند کیف چرمی‌اش را که پر از پوشه بود، از روی شانه سُر داد و در میان هال به زمین انداخت. روی شلوار ورزشی خاکستری‌اش، یک بارانی سرمه‌ای پاپلینی پوشیده بود و یک جفت کفش کتانی سفید پایش بود. در سی و سه سالگی شبیه زنانی شده بود که زمانی ادعا می‌کرد هیچ وقت مثل آنها لباس نخواهد پوشید. از سالن ورزشی می‌آمد. روژ لب توت فرنگی رنگش تقریبا پاک شده بود و از خط چشمش، تنها تکه‌های زغال مانندی زیر پلک پایینش به جا مانده بود. شوکمار فکر کرد شُبا شبیه شب‌هایی شده که دیروقت از مهمانی یا رستوران برمی‌گشتند و او خواب‌آلود، تنبلی می‌کرد آرایشش را بشوید و خسته و حریصانه خود را در آغوش شوکمار می‌انداخت. شُبا یک دسته نامه را روی میز انداخت و همچنان که به یادداشت توی دستش نگاه می‌کرد، گفت: ولی آنها باید این جور کارها را در طول روز بکنند. شوکمار گفت: یعنی وقتی من خانه‌ام؟ و درِ شیشه‌ای قابلمه‌ی گوشت را طوری روی آن گذاشت که بخار از گوشه‌اش خارج شود. از ماه جولای تا حالا در کنج خانه روی آخرین فصل پایان‌نامه‌اش راجع به غائله‌ی زمین در هند کار می‌کرد. بعد پرسید: از کِی شروع می‌کنند؟ شُبا گفت: نوشته از نوزدهم مارس. یعنی از همین امشب؟! و به طرف تقویم دیواری کنار یخچال رفت. تقویم که در اصل، تبلیغ کاغذدیواری‌های کارخانه‌ی ویلیام موریس بود، روی یک صفحه‌ی چوب پنبه‌ای چسبانده شده بود و شُبا طوری به آن زل زد که انگار برای اولین بار آن را می‌دید. به طرح‌های چاپی کاغذدیواری  در نیمه بالایی تقویم خیره شد و بعد نگاهش را به پایین، روی جدول روزهای ماه لغزاند. یکی از دوستانش، آن تقویم را به عنوان هدیه‌ی کریسمس فرستاده بود؛ هر چند شُبا و شوکمار، کریسمس آن سال جشنی نگرفته بودند. شُبا گفت: آره. از همین امشب! در ضمن، جمعه‌ی بعد هم وقت دندانپزشکی داری. شوکمار زبانش را به دندان‌های بالایی‌اش زد. آن روز صبح فراموش کرده بود مسواک بزند و این اولین بار نبود. دو روز بود که از خانه بیرون نرفته بود. هر چقدر شُبا دیرتر به خانه می‌آمد و سفارش‌های کاری بیشتری قبول می‌کرد، شوکمار بیشتر دلش می‌خواست در خانه بماند. دیگر حتی میل نداشت برای برداشتن نامه از صندوق پست یا خرید میوه و نوشیدنی از مغازه‌های کنار ایستگاه قطار هم پایش را از خانه بیرون بگذارد. شش ماه قبل، یعنی در ماه سپتامبر، وقتی شُبا سه ماه زودتر از موعد مقررر، وضع حمل کرد، شوکمار در یک کنفرانس دانشگاهی در بالتیمور بود. شوکمار میلی به این سفر نداشت، اما بالاخره تسلیم اصرارهای شُبا شده بود که اعتقاد داشت برقراری ارتباط با دیگران خیلی مهم است؛ خصوصا این که او سال بعد رسما وارد بازار کار می‌شود. شُبا گفته بود شماره تلفن هتل و یک نسخه از جدول برنامه‌های کنفرانس و شماره‌ی پرواز او را دارد و با دوستش گیلیان هم قرار گذاشته تا هر وقت لازم شد، فورا او را به بیمارستان برساند. صبح آن روز وقتی تاکسی به طرف فرودگاه حرکت کرد، شُبا در لباس بلند و گشادش برای او دست تکان می‌داد و دست دیگرش را هم خیلی طبیعی و بی تفاوت روی برآمدگی شکمش گذاشته بود. شوکمار هر بار به آخرین لحظه‌ای فکر می‌کرد که شُبا را باردار دیده بود، بیش از هر چیز، آن تاکسی را به یاد می‌آورد؛ همان ماشین استیشن قرمز را که در مقایسه با ماشین خودشانف مثل یم غار بزرگ به نظر می‌رسید و روی بدنه‌اش کلماتی با حروف آبی نوشته شده بود...   واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.