جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی:‌ محمد آصف سلطان‌زاده

بیوگرافی:‌ محمد آصف سلطان‌زاده زاده‌ی ۱۳۴۳ در کابلِ افغانستان. دورانِ جوانی این نویسنده هم‌زمان بود با حملات ارتش شوروی به افغانستان. بااین‌حال برای تحصیل در رشته‌ی داروسازی در کشورش، وارد دانشگاه شد. دوران دانشجویی‌ای که البته به دلیل مشکلاتی که در افغانستان برایش به وجود آمد سرانجام خوشی نداشت و در نهایت سبب شد تا در سال ۱۳۶۴، به همراه برادرش از افغانستان خارج شود. مقصد اولیه‌ی سلطان‌زاده پاکستان بود و پس از مدت کوتاهی به ایران مهاجرت کرد و ۱۷ سال در ایران ساکن شد. در همین دوران بود که سلطان‌زاده شکاف دلتنگی‌اش برای وطن را با نوشتن پر می‌کرد. او حتی در دوره‌های فیلمسازی هم شرکت کرد و تعدادی نمایشنامه و فیلمنامه نوشت و در کلاس‌های داستان‌خوانی رضا براهنی نیز شرکت کرد. اما حضور در جلسات هوشنگ گلشیری بود که سبب شد تا «نوشتن» برای محمد آصف سلطان‌زاده بدل به مقوله‌ای جدی و مهم شود. «در گریز گم می‌شویم» نخستین مجموعه داستان این نویسنده، منتشر شده به سال ۱۳۷۹ در ایران، بلافاصله پس از انتشار در جایزه ادبی گلشیری به‌عنوان اثر برگزیده انتخاب شد. به فاصله‌ی کوتاهی این اثر به چندین زبان ترجمه شد و سبب شد تا این کتاب در کشورهای گوناگون خوانده و این نویسنده شناخته شود. یک سال بعد از این رخداد و هم‌زمان با طرح دولت ایران مبنی بر بازگشت افغان‌ها به کشورشان، شرایط برای ادامه‌ی زندگی محمد آصف‌ سلطان در ایران ناممکن شد و این نویسنده به اجبار راهی دانمارک شد. در دوران اقامت در دانمارک بود که «نوروز فقط در کابل زیباست» را نوشت، اما آن را در ایران منتشر کرد. خودِ داستان «نوروز فقط در کابل زیباست» در همان سال در بخشِ تک‌داستان به عنوان داستان برگزیده انتخاب شد و بعدتر مجموعه داستان‌ عسگرگریز، تعداد جوایز گلشیری این نویسنده را به عدد ۳ رساند. بحث مهاجران، معضلات و رنج درونی‌شان و نوعی حس غربت نسبت به فضاهای جدید از جمله مضامین تکرارشونده در آثار این نویسنده است. آثار او در مرز میان رؤیا و واقعیت حرکت می‌کنند.

قسمتی از کتاب زمین زهری نوشته محمد آصف سلطان‌زاده:

یک روز صبح که از خواب برخاستم، احساس خواب‌آلودگی شدیدی داشتم و قصد و اراده‌ی بیرون آمدن از بستر در من نبود. به ماین افسردگی اندیشیدم که انگار در من ترکیده بود. اما علت آن تمام دیشب نخوابیدن بود، از بارانی که می‌بارید و بر سقف کاهگلی کلبه می‌خورد. ناموزون بود و هر کاری کرده بودم تا در آن نظمی و وزنی ایجاد کنم تا بعد تبدیل بشود به لالایی و از آن لذت ببرم و بخوابم، ولی نمی‌شد. کند می‌بارید و گاهی هم تند. نظم‌ناپذیر. گفتم، در تمام دشت ماین بی‌نظمی و اغتشاش ترکانده‌اند و عظمت آن از دشت فراتر بود و انگار کهکشان را این بی‌نظمی فرا گرفته بود، به خصوص وقتی رعد و برق‌ها هم شروع کردند. کتاب نمی‌خوانم و کتاب‌های قفسه‌هایم ماین هستند؛ جز در پیش از خواب آن‌ها را نمی‌خوانم. پشت و پهلو شدم بارها در رختخواب. تنها چیزی که می‌توانست مرا اکنون از بستر بیرون بکشد قهوه بود. برخاستم تا قهوه درست کنم. وقتی درِ کلبه را کنار زدم، احساس کردم قطاری خاکستری در آن دورتر در حال حرکت بود. اگر در افغانستان نمی‌بودم، حتماً باور می‌کردم که قطار است و من لابد در جایی هستم که در چشم‌اندازم خط آهن است. برای همین، زود به این شی‌ء عجیب که قطار نبود کنجکاو شدم. باورنکردنی بود؛ سیلاب از کوه راه افتاده بود و داشت دامنه و دشت را با خود می‌شست. هوا هنوز بوی رطوبت داشت، اگرچه باران بند آمده بود. آفتاب هم هنوز چهره در پس ابرها پنهان می‌داشت. با خود گفتم ماین سیلاب ترکیده و جهان را رسوا ساخته است، ماین خاکستر هم در هواست. به میدانگاه ماین شتافتم، چون همان جاهایی که از ماین روفته بودم در زیر سیلاب فرو می‌رفتند. تمام دیشب در خواب و نیمه‌خواب ماین ترکانده بودم. بدنم از اصابت ترکش‌هایشان ذره‌ذره می‌شد و می‌پاشید. هنوز همان حس در من بود و ذره‌ذره‌هایم را جمع می‌کردم تا به هوش بیایم. آهسته‌آهسته به درک موقعیت می‌رسیدم ؛ شکل کوه و دره را سیلاب تغییر داده بود و مدام به شکل دیگری درمی‌آورد. داشت کوه و دشت را از شکل زایل می‌ساخت و ذهنم را از آن شکل قدیمی آن‌ها پاک می‌کرد. موقعیت کلبه را از من می‌گرفت و حتی اینکه روی ماین بروم هم حتمی بود. سیلاب اینک نیروی مقتدر این ساحه بود و با غریو خودش این را به من می‌باوراند. چیزهای عجیبی در خود نهفته داشت این موجود رازآمیز که پیش‌تر قطار پنداشته بودمش و اینک به اژدها بیشتر می‌مانست که از کنام بیرون شده بود و هوف می‌زد و پیش می‌خزید. در سطح بالای سیلاب، هزاران کوزه‌ی سفالین شناور بود. جایی در آن بالا، شهرکی کهن و متروکه که در زیرِ زمین مدفون شده بوده، اینک غبار فراموشی قرون نشسته بر آن را سیلاب شسته بود و باز آن را مکشوف می‌ساخت. این‌ها را باز می‌برد و در آن پایین در جایی دیگر مدفون می‌ساخت. شهری را انتقال می‌داد و در جایی دیگر تمدنی را پایه‌ریزی می‌کرد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.