جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: مارک لوی
مارک لوی متولد ۱۹۶۱ فرانسه و فارغالتحصیل رشته معماری است. لوی خیلی زود ذوق و استعداد خود را در حیطهی ادبیات و سینما کشف کرد؛ بنابراین سال ۱۹۸۳، برای تحصیل به شهر سانفرانسیسکو رفت و تا سال ۱۹۹۰ آنجا اقامت گزید. بعد از اینکه تحصیلاتش را به پایان رساند، شرکت معماری و نقشهبرداری خود را در همان شهر تأسیس کرد. لوی از سال ۲۰۰۰ میلادی، شروع به خلق آثاری در فرم رمان کرده است. آثاری که از همان زمان چاپشان، همواره در میان پرفروشهای بازار نشر هم بوده است. رمانهایی که به بسیاری از زبانها ترجمه شده و از تعدادی از آنها نیز، فیلمهایی در جهان هنر هفتم اقتباس شده است. ویژگی بارز آثار لوی، این است که در آنها مرز میان واقعیت و خیال مرز نامشخصی است. در آثار او، خیال در جهان واقعیت حضوری محتوم دارد و واقعیت نیز با آهنگ خیالانگیز آمیخته است. لوی هماکنون در مقام نویسنده و تهیهکننده فیلم در پاریس و لندن زندگی میکند. شروعی دوباره در پاریس، او و او، اگر فرصت دوبارهای بود، سایه دزد، سفر عجیب آقای دالداری و با من بمان از جمله آثار مارک لوی در جهان ادبیات است.قسمتی از کتاب با من بمان نوشته مارک لوی:
آرتور به طرف در میرود و دوبار خیلی کوتاه زنگ میزند. یک خانم کوتاهقد با عینک شماره بالا در را به روی او باز میکند و میپرسد که چکار دارد. آرتور سعی میکند تا جایی که میتواند نقشش را خوب بازی کند و هر آنچه را که لورن به او یاد داده بود میگوید. پرستار قوانین بیمارستان را برای او بازگو میکند و میگوید که این قوانین و مقررات برای شوخی وضع نشدهاند بلکه برای پیروی کردن از آنها گذاشته شدهاند، بنابراین به او پیشنهاد میکند که مسافرتش را عقب بیندازد و فردا صبح برای ملاقات به بیمارستان بیاید. آرتور بار دیگر وضعیت اضطراری خود را برای او تشریح میکند و میگوید: «حتماً در این قوانین استثناهایی هم در نظر گرفته شده است.» او در حال تسلیم شدن بود که پرستار نرم میشود نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و میگوید: «الان ساعت سرکشی به بیماران است. خیلی ساکت و بیسروصدا همراه من بیایید. شما یک ربع وقت دارید.» آرتور از او تشکر میکند و دستش را میبوسد، پرستار با لبخند محوی میپرسد: «همهی مکزیکیها مثل شما هستند؟» بعد به او اجازه ورود میدهد و با هم به طرف آسانسورها میروند با آسانسور به طبقه پنجم میرسند. «من شما را به اتاق بیمارستان میبرم و خودم برای سرکشی به بیماران میروم و پس از پایان کارم به اینجا آمده و شما را به بیرون راهنمایی میکنم. لطفاً به چیزی دست نزنید.» پرستار در اتاق ۵۰۵ را باز میکند. اتاق نیمهتاریک بود و زن جوانی زیر نور اندک شب روی تخت آرمیده بود و به نظر میرسید که در یک خواب عمیق فرو رفته باشد. آرتور از کنار در، صورت زن را تشخیص نمیدهد. پرستار با لحنی آرام و خیلی آهسته میگوید: «من در اتاق را باز میگذارم شما بروید کنار تخت بیمارستان. او بیدار نخواهد شد، اما به حرفهایی که در حضور او میزنید خیلی دقت کنید؛ زیرا به قول پزشکان، کسی از وضعیت و احوال بیماران کمایی چیزی نمیداند.» آرتور با نوک پا جلوتر میرود. لورن که جلوی پنجره ایستاده بود به او میگوید: «بیایید جلوتر. نترسید کسی با شما کاری ندارد.» و آرتور از خودش میپرسد که اینجا چه میکند. سرانجام آرتور کنار تخت بیمار میرود. زن جوانی که روی تخت خوابیده بود گرچه اندکی رنگپریدهتر از همزادش که در حال لبخند زدن بود به نظر میرسید اما اجزای صورت او بهطور کامل با صورت همزادش مطابقت دارد. آرتور یک قدم عقب میرود و از لورن میپرسد: «این امکان ندارد! شما حتماً خواهر دوقلوی او هستید، مگر نه؟» لورن میگوید: «واقعاً که ناامیدم کردید. من اصلاً خواهر ندارم.»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...