جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: حسین سناپور

بیوگرافی: حسین سناپور حسین سناپور زاده سال ۱۳۳۹ در کرج، ورود به دنیای نویسندگی را از کلاس‌های هوشنگ گلشیری آغاز کرد. گام عملی در تبدیل مهارت‌های نوشتن به تجربه‌هایی عینی، برای سناپور در دورانی اتفاق افتاد که وی مشغول روزنامه‌نگاری بود. نوشتن در حوزه ادبیات کودک و نوجوان، نخستین گام‌های داستان نویسی برای او بود. نیمه غایب از جمله بهترین و از جمله جنجالی‌ترین آثار منتشر شده اوست که در سال ۱۳۷۸ منتشر شد و موفق شد جایزه مهرگان ادب را از آن خود کند. حسین سناپور این روزها سعی می‌کند تا با برگزاری کارگاه‌های داستان‌نویسی، تکنیک‌ها و اصول لازم برای نوشتن را به جوانان مشتاق آموزش دهد. ویران می‌آیی، با گارد باز، سمت تاریک کلمات، لب بر تیغ و دود عنوان تعدادی از کتاب‌های منتشر شده‌ی حسین سناپور هستند.

قسمتی از کتاب خاکستر اثر حسین سناپور:

عکس‌های سیاه و سفید دونیرو و همفری بوگارت و برگمن و چند تای دیگر. بعضی‌شان را نمی‌شناسم. همه هنرپیشه‌های آمریکایی یک یا چند دهه پیش. رویاسازها. آن‌ها گذشته نیستند، رویایی بی زمان هستند. حتی بقیه‌ی دکوراسیون خاکستری و صندلی‌های چوبی خاکستری و این لوسترهای کاغذی هم. نه تیره‌‌اند و نه از جنس گذشته. از جنس رویا هستند، برای این جوان‌هایی که نه به بیرون ربط دارند و نه به من، که وقت وارد شدن، مثل بیگانه‌هایی از مریخ آمده، لحظه‌هایی فقط نگاهم کردند. موی فرفری بلند این پسر که به هیچ دوره و زمانی ربط ندارد، و فقط می‌خواهد بگوید این جایی نیست. شلوار لیمویی آن دختر هم. و این طور هم که این یکی دختر دود سیگار را با حرکت آرام سر و مثل یک توده‌ی ابری که قرار بوده همین حالا بیاید بایستد بالا سرشان، ول می‌کند جلوی رویش. این‌ها همه رویاسازی است. حالا معذب‌تر نیستم میان‌شان، تا وقتی با لادن نشسته بودم. بیگانه فقط هستم. آدمی از کره‌یی دیگر. از گذشته‌های دور فراموش شده. نه گذشته‌های رویایی و شیرین، مثل این عکس‌ها که گذشته‌یی شایدقهوه‌یی بدرنگ. با لادن چیزی مثل همین عکس‌های سیاه و سفید بودم. وصل بودم به این آینده‌ی نامعلومی که قرار بود شیرین باشد. پآینده را به حال آورده بودم و خیالم راحت بود که اگر گذشته همه جنگ بوده، آینده را به دست  آورده‌ام. داشتم در آینده‌یی رویایی زندگی می‌کردم با لادن، بی آن که بدانم در همان وقت. با همین کافه‌ها، موسیقی‌ها، ایده‌هایی که می‌گفتند دیگر چه مدل‌هایی، چه فکرهایی خوب‌اند، کدامشان بد. حالا همین آینده، همین کافه، همین قهوه‌ی موکا زهر مار است. بیگانگی کامل است،که حتا وقتی بلند می‌شوم و پول را روی میز می‌گذارم تا از در بروم بیرون، با همه‌ی ناجور بودنم، هیچ کدام حتا از گوشه‌ی چشم هم نگاهم نمی‌کنند. چون نیستم. از همین حالا نیستم. از پله‌های پاساژ می‌آیم پایین. بهادر که آن دورتر کنار ماشین ایستاده و همه جا را نگاه می‌کند، سوار می‌شود می‌آید جلوم می‌ایستد. سوار می‌شوم. نه حرفی می‌زنم و نه به او نگاه می‌کنم. به جایی آن بیرون نگاه می‌کنم که دیگر تمام شده است. از خیابانی که زمانی رویایی بود می‌گذرد. می‌پیچد و از سربالایی بالا می‌رود و می‌افتد توی مدرس. می‌رود تا دور بزند از زیر پل و برود طرف صدر.زیر حجم‌های سنگین همیشه دور باید بزنیم. زیر همه‌ی آن حجمی که نمی‌گذارد ازش بگذریم. زیر همه‌ی آن حجمی که نمی‌گذارد ازش بگذریم. تلفن را که سپرده بودم به‌اش می‌گیرم. همین سرنوشت آدمی است که می‌خواهد حتا آینده را هم داشته باشد، همین چرخ زدن، سرگردان شدن، خاطره بازی‌های آدم‌های نوستالژیک که جز به شکست فکر نمی‌کنند. درچار شکست می‌شوم یا اصلا به‌اش عادت کرده‌ام؟ شروع دارد می‌شود شاید. از کجا جلال با چند سال نگاه به دیوارهای سیمانی می‌توانست این‌ها را ببیند که چمباته زده در آفتاب حیاط زندان و چشم به آسمان با آن ته ریش همیشگی، گفت به آخر کار رسیدن یکی دیگر از نشانه‌هاش این است که برمی‌گردی به جاهایی که بودی تا خاطراتت را دوباره بسازی؟ از سیمان‌های دیوار چطور به نشانه‌های پایان رسیده بود؟ بس که به پایان فکر کرده بود و در هیچ چیز چیزی جز پایان ندیده بود.  
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.