جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

ناطوردشت / اولین سؤال از هولدن کالفیلد چیست؟

ناطوردشت / اولین سؤال از هولدن کالفیلد چیست؟ کتاب «ناطوردشت»، شاهکار جاودانه‌ی جی. دی. سلینجر، به همت نشر نگاه به چاپ رسیده است. «ناطوردشت» که برای نخستین‌بار در سال ۱۹۵۱ به چاپ رسید، کتاب محبوب دوستداران سلینجر در میان تمامی آثار اوست.  فروش میلیون‌ها نسخه از این کتاب در سراسر جهان و ترجمه‌ی آن به تقریباً تمامی زبان‌های مهم دنیا، از «ناطوردشت» کتابی مهم و قابل بررسی ساخته است. ناطوردشت از شاخص‌ترین آثار ادبیات امریکاست که در فهرست ۱۰۰ کتابی که پیش از مرگ باید خواند نشریه‌ی گاردین نیز آمده است. هولدن کالفیلد قهرمان «ناطوردشت» پسر نوجوانی است که نگاهی نافذ و نقادانه به جهان پیرامون خود دارد. او گویی با دنیای اطرافش بیگانه است و نمی‌تواند مناسبات عجیب آن را درک کند. هولدن از خلال رمان «ناطوردشت» دچار عصیانی ویرانگر می‌شود. او نسبت به والدین و معلم‌های مدرسه بی‌اعتماد است و درک رفتارهای آدم‌های دور و بر، گویی برایش بدل به کابوسی غریب شده است. از تمامی عناصر پیرامون، فقط دو نفر برای هولدن قابل اعتمادند. الی برادرش که فوت شده و فیبی خواهر کوچک او. از دید هولدن بقیه‌ی آدم‌ها با میزان فریبکاری‌شان مشخص می‌شوند. در جهان هولدن، آدم‌هایی که او آن‌ها را نمی‌پسندد، فریبکارند. این حتی درباره‌ی هم‌اتاقی‌اش، استردلیتر، هم صدق می‌کند. استردلیتر به خاطراتی که هولدن آن‌ها را گرامی می‌دارد، بی‌تفاوت و بی‌توجه است. تردید خاصی در نگاهِ‌ هولدن به دنیا وجود دارد؛ تردیدی که حتی می‌توان گفت سبب سردرگمی‌اش شده است. الی برادر هولدن که سه سال پیش فوت شده، نماینده‌ی مفهوم مرگ در این اثر سلینجر است. از نظر هولدن مفهوم مرگ نشانگرِ بی‌ثباتی زمان است. یکی از رؤیاهای شخصیت هولدن این است که هنگام رخ دادنِ اتفاقات زیبا، زمان همان‌جا متوقف شود و این نشانگر امید و ایمان او به زیبایی‌ها حتی در همین جهان آشفته است.

قسمتی از کتاب ناطوردشت:

واسه تاکسی صدا کردن خیلی دیر شده بود؛ بنابراین تموم راه تا ایستگاه رو پیاده رفتم. همچین دور هم نبود، ولی هوا مثل قطب جنوب سرد بود و برف راه رفتن رو مشکل کرده بود و این ساک‌هام از همه بدتر می‌خوردند زرتی به پاهام و نمی‌ذاشتند آدم راه بره. با وجود این من داشتم از هوا لذت می‌بردم. تنها مشکل این بود که سرما باعث شده بود بینیم درد بگیره و مخصوصاً پایین لب بالاییم که استردلیتر با مشت زخمیش کرده بود. مشتش به جایی از لبم خورده بود که روی دندون قرار داشت و همون جا خیلی درد می‌کرد. بااین‌حال، گوش‌هام گرم بودند. کلاهی که خریده بودم روگوشی داشت و من هم اون‌ها رو پایین کشیده بودم. واسه‌م اصلاً مهم نبود که قیافه‌م چجوری به نظر می‌رسید، اگرچه هیچکی دور و ورم نبود. همه تو رختخواب‌هاشون کپیده بودند. خیلی شانس آورده بودم که اون موقع به ایستگاه رسیدم، چون تا حرکت قطار بعدی فقط ده دقیقه مونده بود. وقتی که منتظر قطار بودم، یه کم برف تو دستم داشتم و با اون صورتم رو می‌شستم. هنوز هم کمی خون روی صورتم بود. من معمولاً از مسافرت با قطار خوشم می‌آد. مخصوصاً شب‌ها، با چراغ‌های روشن و پنجره‌های خیلی تاریک و بعد هم که یکی می‌آد تو راهرو و قهوه و ساندویچ و مجله می‌فروشه. من معمولاً ساندویچ کالباس می‌خرم و چهار تا مجله. اگه تو قطار شبونه باشم، معمولاً حتی می‌تونم بدون بالا آوردن، یکی از اون داستان‌های احمقانه‌ی مجله‌ها را بخونم. منظورم یکی از اون داستان‌هایی که یه مشت آدم‌های قلابی پوزه باریک به اسم دیوید توش داره و دخترهای زیادی هم هستند که اسم‌هاشون لیندا یا ماریاست که همیشه آماده‌ی این هستند هر وقت آتیش پیپ یکی از این دیویدها خاموش که بشه دوباره اون رو براشون روشن بکنند. تو ترن شبونه، من معمولاً راحت می‌تونم یکی از همین داستان‌های چرند رو بخونم. ولی این دفعه متفاوت بود. حالش رو اصلاً نداشتم. فقط یه کار کردم و اون هم این بود که کلاه شکارم رو درآوردم و تو جیبم گذاشتم. یهو، تو ایستگاه ترنتون خانمی سوار شد و کنار من نشست. به خاطر اینکه دیروقت بود، همه‌ی واگن تقریباً خالی بود، ولی به جای اینکه این خانم یه جای خالی دیگه بشینه، راست اومد نشست بغل من. از جایی که چمدون بزرگی با خودش داشت و من هم روی صندلیِ دم در نشسته بودم اون چمدون خودش رو درست وسط راهرو گذاشت، طوری که هر وقت کنترلچی و بقیه می‌خواستند رد بشن، پاشون گیر می‌کرد به اون چمدون. اون یه گل ارکیده‌ای تو جیب کتش گذاشته بود، انگار به تازگی از یه جشن رسمی یا همچین چیزی اومده باشه. به گمونم حدود چهل، چهل و پنج سالی داشت ولی با این وصف خیلی خوش‌قیافه بود. خلاصه، ما همون جا نشسته بودیم که یهو این خانم بی‌هوا به من گفت: ببخشید. ولی اون برچسب مدرسه‌ی پنسی نیست؟ داشت به ساک‌های من که بالای باربند بود نگاه می‌کرد. من گفتم: بله، خانم. درست می‌گفت. برچسب پنسی به یکی از ساک‌هام چسبیده بود. خیلی لوس بود، قبول دارم. اون گفت: اوه! شما پنسی مدرسه می‌رید؟ من گفتم: بله، خانم. وای، چقدر عالی! پس شاید شما پسر من رو بشناسید. ارنست مورو؟ اون هم پنسی مدرسه می‌ره. بله خانم، می‌شناسم. همکلاسیمه. خانم گفت: وای، چقدر خوب! این بار لحنش آبکی نبود. معلوم بود که زن خوبیه. اون گفت: باید به ارنست بگم که ما همدیگه رو دیدیم. عزیزم، می‌تونم اسمت رو بپرسم؟ بهش گفتم: رودلف اشمیت. دلم نمی‌خواست که همه‌ی تاریخچه‌ی زندگیم رو بهش بگم. رودلف اشمیت اسم سرایدار خوابگاهمون بود. از من پرسید: پنسی رو دوست داری؟ پنسی؟ زیاد بد نیست. نه اینکه بهشت باشه ولی خُب مثل بقیه‌ی مدرسه‌هاست. بعضی از معلم‌ها و کارمندهاش خیلی وظیفه‌شناسند. ارنست عاشق اونجاست.من گفتم: آره، می‌دونم. بعد هم شروع کردم به یه کم شر و ور گفتن. اون خیلی خوب خودش رو به همه چیز وقف می‌ده. واقعاً می‌گم. منظورم اینه که راه تطبیق دادن رو واقعاً خیلی خوب بلده. از من پرسید: واقعاً می‌گی؟ خیلی علاقمند شده بود. بعد وقتی که دستکش‌هاش رو درمی‌آورد، تماشاش کردم. پسر تموم انگشت‌های دستش جواهر بود. اون گفت: من تازه یکی از انگشت‌هام شکسته، وقتی داشتم از تاکسی پیاده می‌شدم. اون نگاهی به من کرد و لبخند زد. لبخندِ جدا زیبایی داشت. جدی می‌گم. بعضی از مردم که اصلاً هیچ‌وقت لبخند نمی‌زنند. بعضی‌ها هم که لبخند مصنوعی تحویل آدم می‌دن. اون گفت: پدر ارنست و من بعضی وقت‌ها نگران ارنست می‌شیم. اتفاقاً بعضی وقت‌ها ما فکر می‌کنیم که ارنی زیاد معاشرتی نیست. ناطوردشت با ترجمه‌ی رضا ستوده در ۳۱۲ صفحه پالتویی با جلد سخت چاپ و با قیمت ۷۵ هزار تومان عرضه شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.