جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: یک جمله زندگی

معرفی کتاب: یک جمله زندگی نمایشنامه درخشانی است از مارک سیمن و با ترجمه روان و خواندنی لیلا مسلمی. مارک سیمن متولد ۲۴ جولای ۱۹۵۰، در شمال شهر لندن به دنیا آمد ولی دوران کودکی و نوجوانی خود را در کِنت، شهری در جنوب لندن سپری کرد. تحصیلات سیمن تنها تا مقطع دبیرستان است و او تمام موفقیت خود را مدیون تلاش در عرصه گویندگی، بازیگری، کارگردانی و نمایشنامه‌نویسی است. وی از سال ۱۹۷۹ فعالیت حرفه‌ای خود را در زمینه‌ی گویندگی در رادیو مترو آغاز کرد و قریب به چهل سال است که به صورت حرفه‌ای در رادیو و تلویزیون در زمینه‌ی نمایش و فیلم به فعالیت می‌پردازد. در نمایشنامه یک جمله زندگی، دیو از بیماری جنون رنج می‌برد و زنش در طول دیالوگ‌های نمایشنامه همواره با او صحبت می‌کند تا بلکه با بیماری همسرش کنار بیاید و به هجوم جنون و تاثیرات آن بر روی خانواده می‌پردازد. این نمایش در خارج از کشور انگلستان به صورت حرفه‌ای بارها اجرا شده است. این نمایش در سال ۲۰۰۸ برنده یازده جایزه از سه فستیوال متعدد در زمینه‌‌ی بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن، بهترین نمایش و بهترین متن نمایشی شد. این نمایشنامه از میان ۴۰۰ درام شرکت کننده در این فستیوال جزو هشت درام برتر انتخاب شد و در کنار دیگر نمایش‌های تک پرده‌ای معروف از درام نویسان مشهوری چون آلن بنت، دنیس پوتو و آرتو میلر به نمایش گذاشته شد.

زندگیمارک سیمن نمایشنامه نویس

قسمتی از متن نمایشنامه:

آن: سلام عشقم. اوفففففف بیرون وحشتناکه همون بهتر که جات گرم و نرمه. (لبخندی می‌زند) چه حسی داری؟ دیو (سرگردان):  نمی‌تونم شلوارمو پیدا کنم. آن: شلوارت؟ شلوارتو چیکار می‌خوای؟ اوه بیچاره قرار نیست جایی بری. (آن کتش را پشت صندلی آویزان می‌کند و می‌رود سمت شوهرش تا روی گونه‌اش بوسه‌ای بزند) پس با شلوار پیژامه‌ات چیکار کردی؟ (با مهربانی سرش را نوازش می‌کند و آرام موهایش را صاف می‌کند) دیو: شلوار پیژامه‌ام رو نمیگم. شلوارمو می‌خوام.

زندگیلیلا مسلمی مترجم نمایشنامه

آن: بهت گفتم که تو به شلوارت احتیاجی نداری. تو توی بیمارستانی. دیو: (با تعجب) بیمارستان؟ گدوم بیمارستان؟ من ساعت سه باید تو ایستگاه باشم. آن: (ناگهان به سردرگمی شوهرش پی می‌برد) دیو عشقم گوش کن، قبلا راجع به این با هم حرف زدیم. الان کمی ضعیف شدی؛ چند تا حمله‌ی عصبی داشتی واسه همین نمی‌تونی خیلی واضح فکر کنی. دکترها می‌خوان برای مدتی کوتاه اینجا نگهت دارن. (به دیو لبخند می‌زند). باشه؟ دیو (با عصبانیت واکنش نشان می‌دهد) نه نمی‌خوام این جوری باشه . چند وقته من تو بیمارستان بستری‌ام؟ آن: دو ماه. لطفا از دستم عصبانی نشو. دیو: (سعی می‌کند خونسردی خود را حفظ کند، اما باز هم سردرگم کی‌شود.) محاله دو ماه اینجا مونده باشم، همین امروز صبح داشتم با جیم راجع به پرونده‌ی لاسون حرف می‌زدم. (به آن نگاه می‌کند) تو زنی نیستی که این چیزا رو حس کنی. آن: (صندلی را به طرف شوهرش نزدیک می‌کند، می‌نشیند، دستانش را می‌گیرد و در حالیکه احساساتش را کنترل می‌کند حرف می‌زند) دیو امروز نمی‌تونی بری سر کار. فردا هم نمیتونی-یعنی راستشو بخوای نمی‌دونم کی بتونی برگردی سرکارت، هیچ کدوممون نمی‌دونیم. (احساسش می‌شکند) عزیزم تو حالت خوب نیست، حالت خوب نیست. دیو: (در حالیکه به اشک‌های زنش توجهی ندارد) اگر فقط می‌تونستم شلوارمو پیدا کنم. آن: (آه می‌کشد، سپس تصمیم می‌گیرد که بهتر است با او همراهی کند) خوب، دفعه‌ی پیش کجا پوشیدیش؟ دیو: (ناامید می‌شود) اگه می‌دونستم که سوال نمی‌کردم. این طور نیست؟ آن: (سعی می‌کند به این بحران سردرگم غلبه کند) شاید من بردمش اطوشویی. راستش آره کار من بوده. من همه‌ی یونیفرماتو بردم اونجا حالا یادم اومد. دیو: بهتر از این نمیشه. هان؟ حالا با این سر و وضع چه جوری برم سر شیفتم. اینطوری می‌تونم؟ آن: دیو عشق من. بهت که گفتم الان حالت خوب نیست. قرار نیست الان بری سرکار.

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.