جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: گتسبی بزرگ

معرفی کتاب: گتسبی بزرگ

اثری است از اسکات فیتز جرالد که در سال ۱۹۲۵ منتشر اما در اواسط دهه‌ی ۱۹۴۰ جلب توجه کرد و سپس آن را یکی از برترین رمان‌های قرن خواندند، آن هم در سرزمینی که در نیمه‌ی اول قرن بیستم بهترین رمان‌ها و بهترین نویسنده‌ها را به جهان عرضه کرده بود.

تی.اس.الیوت می‌گفت؛ گتسبی بزرگ نخستین گامی است که داستان امریکایی بعد از هنری جیمز برداشته است.

در واقع، ماجرای تغییر نگرش‌ها به گتسبی بزرگ بازتاب تغییر الگوهای نقد در قرن بیستم است، به طوری که نقاد بزرگ، هرلد بلوم نوشته است که گتسبی بزرگ همتایان چندانی در میان رمان‌های قرن بیستم امریکا ندارد و فقط چند اثر از ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی، ویلا کاتر و تئودور درایرز در کنار آن قرار می‌گیرند.

قسمتی از کتاب گتسبی بزرگ:

یک روز صبح، در اواخر ماه ژوئیه، اتومبیل قشنگ گتسبی از گذرگاه اتومبیل روی سنگلاخ خانه‌ی من تلوتلو خوران آمد کنار در و با بوق سه نتی‎اش آهنگی زد. اولین بار بود که گتسبی می‌آمد دیدنم، با این که من دوبار به مهمانی‌هایش رفته بودم و سوار هواپیمای آب نشینش شده بودم و به دعوت و اصرار او زیاد هم از ساحلش استفاده کرده بودم. -صبح بخیر رفیق قدیمی. بیاین امروز با هم نهار بخوریم. فکر کردم با هم گشتی بزنیم. با چنان حالت بدیعی تکیه داده بود به رکاب اتومبیل که امریکاییِ امریکایی بود- به نظرم ربط دارد به بلند نکردن بار در جوانی و از این هم مهم‌تر، ربط دارد به قشنگی بی شیله پیله‌ی بازی‌های هیجان‌آور و پر افت و خیز ما. این حالت همیشه بر رفتار بسیار مودبانه‌اش غلبه می‌کرد و به صورت نوعی بی‌قراری بروز می‌یافت. هیچ وقت بی حرکتِ بی حرکت نبود. همیشه یا با پاهایش ضرب می‌گرفت یا دست‌هایش را بی‌قرار باز و بسته می‌کرد. دید که با تحسین به اتومبیلش نگاه می‌کنم. پرید کنار تا بهتر ببینم. "قشنگه رفیق، نه؟ قبلا ندیده بودینش؟" دیده بودم. همه دیده بودند.کِرِم پر رنگ بود، با جلای نیکل که این جا و آن جا در قد و قواره غول آسایش انواع جاکلاهی و جاغذایی و جاآچاری چشم‌ربا زده بود بیرون و شبکه‌ی تو در تویی از انواع شیشه‌ی جلو که یک دوجین خورشید را منعکس می‌کرد به آن حالتی پله پله می‌داد. نشستیم پشت لایه‌های متعدد شیشه در آن گلخانه‌ی سبز چرمی و راه افتادیم طرف شهر. ظرف یک ماه پیش از آن شایید چندین بار با او حرف زده بودم اما هربار در نهایت تاسف دیده بودم که حرف چندانی ندارد بزند. در نتیجه، تصور اولیه‌ام این که او آدمی است مهم اما ناشناخته، کم کم رنگ باخته بود، و او برایم شده بود صرفا صاحب مهمان‌سرای مجللی در همسایگی دیوار به دیوارم. گتسبی و اما این اتومبیل سواری همه چیز را به هم ریخت. هنوز به دهکده‌ی وست‌اِگ نرسیده بودیم که گتسبی شروع کرد به نصفه ول کردن جمله‌های شسته رفته‌اش و دست کوبیدن شل و ول روی زانوی شلوار قهوه‌ای کمرنگش. در عین تعجب یکباره درآمد گفت: ببینین، رفیق قدیمی، کلا نظرتون درباره‌ی من چیه؟ کمی خجالت زده شروع کردم به زدن حرف‌های کلی برای در رفتن از جواب دادن، که اقتضای این سوال هم بود. دوید وسط حرف‌هایم و گفت: خب، می‌خوام شمه‌ای از زندگیمو براتون بگم. نمی‌خوام با این شایعاتی که می‌شنوین تصور غلطی ازم پیدا کنین. پس خبر داشت از اتهام‌های عجیب و غریبی که چاشنی صحبت‌ها در سالن‌های خانه‌اش بود. -به خدا راستشو می‌گم. درست راستش ناگهان آماده باش داد به کیفر الهی. من پسر آدم‌های پولداری‌ام در میدل وست-الان دیگه همه‌شون مُرده‌ن. در امریکا بزرگ شدم اما در آکسفرد درس خوندم، چون همه‌ی اجدادم سال‌های سال اون جا درس خوندن راه و رسم خانوادگیه. جرالد زیر چشمی نگاهم کرد- و من فهمیدم چرا جوردن بیکر عقیده داشت او دروغ می‌گوید. موقعی که داشت می‌گفت در آکسفرد درس خوندم، این را خیلی سریع گفت، یا بهتر است بگویم قورت داد، یا حتی زبانش گرفت، انگار که قبلا هم با گفتنش معذب شده بود. با این تزلزل، کل حرفش شد باد هوا و من به خودم گفتم پس بالاخره ریگی به کفشش دارد. سرسری پرسیدم: کجای میدل وِست؟ -سان فرانسیسکو -آهان. -افراد خانواده‌ام همه مُردن و پول زیادی افتاد دستم...    
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.