جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: کوتوله
کوتوله رمانی است از پر لاگرکویست، نویسنده سوئدی. این کتاب در سال ۱۹۴۴ به بازار آمد. این رمان شرح زندگی کوتولهای است در دربار یکی از سلاطین قرون وسطای ایتالیا. لاگر کویست داستان را از زاویه دید او و بهصورت یادداشتهای روزانهی کوتوله بیان میکند. البته بیان مطالب بهصورت یادداشتهای روزانه کوتوله و به زبان اول شخص مفرد، روش مؤثری برای بیان افکار ضمنی و برداشتهای او از جزئیات امور است، هرچند که گاهی تا مرز تصنع و غیر واقعی بودن نیز پیش میرود. کوتوله را میتوان تجسم خباثت دانست. او از هر چه که عشق نامیده شود بیزار است و از شادی دیگران متنفر. عشق و شادی و خنده برای او دروغ و تهوع آور است. جنگ را دوست دارد و میخواهد لذت وصفناپذیر فرو بردن دشنهاش را در سینه دشمن بچشد. با این اوصاف، لاگر کویست ماهرانه افکار و نظرات چندشآور کوتوله را بگونهای بیان میکند که خواننده گاهی با او عمیقاً احساس همذاتپنداری میکند. کوتوله اوج خباثت و پلشتی است. این رمان که در دوران جنگ دوم جهانی منتشر شد، شاید بازتاب نظریات لاگر کویست درباره چند و چونی نازیسم و فاشیسم باشد. قسمتی از رمان کوتوله: حدس زده بودم که در زیر زمین کاخ باید خبرهایی باشد. دری که هرگز باز نمیماند حالا باز بود. روز گذشته متوجه این موضوع شدم؛ اما چندان اهمیتی به آن ندادم. امروز که دوباره به آنجا رفته بودم تا سر و گوشی آب دهم و از نزدیک ببینم که چه خبر است، لای در باز بود. از آنجا وارد دالان تاریک و بلندی شدم که به در دیگری منتهی میشد که آن هم بسته نبود. بدون ایجاد کوچکترین سروصدایی به داخل خزیدم. اتاق بزرگی بود که بر اثر نور روزنهای در دیوار جنوبیاش روشن شده و پیرمرد روی جسد قاچقاچ و آش و لاش فرانچسکو خم شده بود! ابتدا چیزی را که با چشمان خودم میدیدم، باور نکردم: اما جسد با شکم شکافته آنجا بود. امحا و احشا و قلب و ریههایش درست مانند لاشهی جانوران بیرون افتاده و دیده میشد. هرگز چنین صحنه تهوعآوری را ندیده بودم؛ نه! هرگز ندیده بودم؛ حتا در خیال هم نمیتوانستم چیز چندشآوری مانند محتویات درون بدن یک انسان را تجسم کنم، اما او روی جنازه خم گشته و با دقت زیاد به مطالعه مشغول بود و به کمک چاقوی کوچکی با احتیاط مشغول بریدن قسمتی از دیواره قلب فرانچسکو بود. آنچنان در کارش غرق بود که متوجه ورودم نشد. به نظر میآمد که جز آن کار تهوعآوری که مشغولش بود، هیچ چیز دیگری برایش اهمیت نداشت. بالاخره پس از مدتی سرش را بلند کرد؛ در چشمانش نوری از رضایت خاطر عمیق دیده میشد. صورتش چنان میدرخشید که گویی به افتخار بزرگی نایل آمده است. تا جایی که میخواستم میتوانستم تماشایش کنم؛ چون او در روشنایی قرار داشت و من در تاریکی سایهی عمیقی ایستاده بودم. چنان در افسون خود غرق بود که انگار پیامبری است در حال راز و نیاز با خدای خویش؛ واقعاً چندشآور بود! همتراز یک سلطان! سلطانی که خود را مشغول حل معماهای دل و روده یک تبهکار میکند؛ کسی که مشغول کاوش درون جنازههاست!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...