جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: پیاده‌روی و سکوت، در زمانه‌ی هیاهو

معرفی کتاب: پیاده‌روی و سکوت، در زمانه‌ی هیاهو کتابی است از ارلینگ کاگه و از مجموعه‌ی خرد و حکمت زندگی، چاپ نشر گمان. ارلینگ کاگه، مجموعه‌دار هنری و نویسنده‌ی نروژی است که مؤسسه‌ی انتشاراتی کوچکی هم دارد و شیفته‌ی پیاده‌روی و دل‌سپرده‌ی سکوت است. راه‌رفتن و کاوشگری در زوایای شهرها و جنگل‌ها و صحاری و قطب شمال و جنوب و کوه‌نوردی انگار برایش تمرین خودشناسی‌ است و مراقبه‌ای برای ورزیدگیِ ذهن در درک جهانِ بیرون و عوالم روحی، تماشای آفاق و استقرار در درون. در ستایش سکوت و آدابش هم از کم‌نظیرهاست. هیاهو با دنیای مدرن همان اندازه قرین است که ستاره با دل شب. و تمنای سکوت و تنهایی را، ولو مهجور و ناپیدا در این جهان پرتلاطم نمی‌توان نادیده انگاشت. در بطن تمام آن ندیدن‌ها، سر چرخاندن‌ها و دغدغه‌ها چشمِ درونمان به شوق دیدن و یافتنش همیشه می‌پَرد. شاید گاه اوقاتمان، حین معاش و دادن سهم روزمرگی، با این خیال می‌گذرد که بشود -اگر بشود- چند صباحی، به دور از هیاهو، خلوت گزینیم. عجیب آن‌که دریافتمان از مقوله‌ی سکوت و تنهایی و حظ وافری که از آن می‌بریم هم اغلب مخدوش است؛ پارادوکس جهان مدرن: خواستن. نخواستنش. شوقِ سکوت و در لحظه زیستنمان هم، گویی فرزند پیوندی نامبارک باشد، در این میانه می‌فسرد. به‌واقع با سکوت در پیِ چه هستیم؟ چه می‌خواهیم؟ اصلاً باید آن را امری غایت‌مند انگاشت؟

قسمتی از کتاب «پیاده‌روی و سکوت، در زمانه‌ی هیاهو»:

یاد گرفته‌ام هر وقت نمی‌توانم به پیاده‌روی، کوهنوردی یا دریانوردی بروم تا از دنیا فاصله بگیرم، ذهنم را آرام کنم. طول کشید تا یاد گرفتم. فقط آن موقع که فهمیدم نیازی حیاتی به سکوت دارم توانستم در پیِ آن بیفتم -و آن‌جا، در اعماقِ صداهای ناموزون در دل ترافیک و فکر و خیال، موزیک و ماشین‌آلات، آیفون‌ها و برف‌روب‌ها، سکوت در انتظارم بود. چند وقت پیش، داشتم به دخترانم می‌گفتم که اسرار و رموز دنیا در دل سکوت نهفته است. یکشنبه ‌شبی دور میز آشپزخانه نشسته بودیم و شام می‌خوردیم. از بس روزهای دیگرِ هفته گرفتاری پیش می‌آید، این اواخر کم پیش آمده دورِ هم بنشینیم و غذا بخوریم. یکشنبه‌شب‌ها تنها زمانی‌ است که همه دورِ هم می‌نشینیم و رو در رو حرف می‌زنیم. دخترها با تردید نگاهم کردند. واقعاً سکوت... هیچ اهمیتی ندارد؟ اما تا بیایم قانعشان کنم که سکوت چگونه می‌تواند دوست آدم باشد و لذتی ا‌ست حتی لوکس‌تر از داشتن آن کیف‌های لویی‌ویتون که آن‌قدر طرفدارش بودند، دخترها تصمیمشان را گرفته بودند: سکوت فقط وقتی به کار می‌آیدکه آدم غمگین است و لاغیر. آن‌جا در آشپرخانه که نشسته بودم، یکهو یاد کنجکاوی‌های کودکی‌شان افتادم، وقتی دوست داشتند بدانند چه چیزی پشتِ در است، یا موقعی که شگفت‌زده به کلید چراغ زل می‌زدند و از من می‌خواستند آن را روشن کنم. همه‌اش سؤال و جواب، سؤال و جواب. حیرت نیرومحرکه‌ی زندگی ا‌ست؛ اما فرزندان من سیزده، شانزده و نوزده ساله‌اند و روزبه‌روز کمتر دچار حیرت می‌شوند. اگر چیزی حس کنجکاوی‌شان را برانگیزد، بلافاصله سراغ گوشی‌های هوشمندشان می‌روند تا به جواب برسند. هنوز هم کنجکاوند، اما آن نگاه کودکانه دیگر در صورت‌های بالغشان دیده نمی‌شود و آرزو و جاه‌طلبی جای آن همه پرسش معصومانه را گرفته است. هیچ‌کدامشان به مقوله‌ی سکوت علاقه نشان ندادند. برای همین حرفِ دو نفر از دوستانم را به میان کشیدم که می‌خواستند اورست را فتح کنند. یک روز صبح زود، از کمپ، روانه‌ی یال جنوب غربیِ کوه شدند. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. هر دو به قله رسیدند، اما دیری نگذشت که طوفان شد. خیلی زود فهمیدند که زنده به پایین کوه نمی‌رسند. یکی از آن‌ها با تلفن ماهواره‌ای با همسر باردارش تماس گرفت. با هم اسم بچه را انتخاب کردند. بعد هم آرام پای قله جان داد. دوست دیگرم نتوانست قبل از مرگش با کسی تماس بگیرد. هیچ‌کس دقیق نمی‌داند آن ساعات در کوه و کمر چه بر آن‌ها گذشت. به لطف آب‌وهوای سرد و خشک ۸۰۰۰ متر بالای سطح دریا، هر دو از سرما خشک شدند. آن‌جا در سکوت آرام گرفته‌اند و از بیست و چهار سال پیش، آخرین‌باری که دیدمشان، تغییر چندانی نکرده‌اند. استثنائاً این بار دور میزی که نشسته بودیم سکوت حاکم شد. صدای پیامک گوشیِ یکی‌مان درآمد، اما هیچ‌کدام در آن لحظه سراغش نرفتیم و در عوض، سکوت را با هستی خودمان پر کردیم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.