جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: پاریس جشن بیکران
همینگوی در سال ۱۹۵۰ در نامهای به یکی از دوستان خود مینویسد: اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی با تو خواهد بود؛ چون پاریس جشنی است بیکران. "پاریس جشن بیکران" یادگار همینگوی از پاریس دهه ۲۰ و ارزشمندترین بخش از دستنوشتههای بر جای مانده از اوست که اول بار پس از مرگش منتشر شد و به سرعت در میان پرفروشترین کتابهایش جای گرفت. ماریو بارگاس یوسا کتاب را طلسمی جادویی میداند که هر فصلش داستان کوتاهی است آراسته به حسنهای بهترین داستانهای همینگوی. داستانهایی چنان سرزنده و شفاف که زندگی منظم و پرشتاب نویسندهشان را پیش چشم خواننده به تصویر میکشند. ماری همینگوی همسرِ این نویسنده بزرگ امریکایی در مورد این کتاب میگوید: ارنست نگارش این کتاب را در تابستان ۱۹۵۷ در کوبا آغاز کرد، در زمستان ۱۹۵۹-۱۹۵۸ در کچام، آیداهو روی آن کار کرد، در آوریل ۱۹۵۹، وقتی به اسپانیا رفتیم، آن را با خود برد و دوباره به کوبا و از آنجا در آخر پاییز همان سال به کچام بازگرداند. در بهار ۱۹۶۰ در کوبا آن را به پایان رساند؛ پس از آنکه مدتی، برای نوشتن داستان تابستان خطرناک دربارهی رقابت خشونتآمیز آنتونیو اُردونِز و لوییس میگوئل دومینگین در میدانهای گاو بازی اسپانیا، آن را کنار گذاشته بود. در پاییز ۱۹۶۰ در کچام دستی در آن برد. این کتاب به خاطرات سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ در پاریس مربوط میشود.قسمتی از کتاب:
وقتی در پاریس به اندازهی کافی غذا نمیخوردی بسیار گرسنه میشدی، چون نانواییها خوراکیهای خوبی در ویترینها میگذاشتند و مردم در پیادهرو رستورانها و در هوای آزاد، پشت میز غذا مینشستند و تو ضمن عبور، غذت را میدیدی و بو میکشیدی. وقتی روزنامهنگاری را کنار گذاشتهای و چیزی نمینویسی که در آمریکا خریدار داشته باشد و در خانه توضیح میدهی که بیرون از خانه همراه کسی ناهار خوردهای، آن وقت بهترین جا برای رفتن، باغ لوکزامبورگ است که در آن از میدان ابزرواتوار تا خیابان وژیرار نه رنگ خوراکی میبینی و نه بویش به مشامت میرسد. آنجا همیشه میشد به موزهی لوگزامبورگ قدم بگذاری و اگر معده و اندرونت از طعام خالی بود، همهی نقاشیها ظریفتر و روشنتر و زیباتر بودند. در گرسنگی آموختم که به مراتب بهتر از مواقع دیگر سزان را دریابم و به واقع ببینم که چگونه چشم اندازی را میآفریند. رفته رفته بر این باور شدم که او نیز در حالت گرسنگی نقش میزده است، اما میاندیشیدم که شاید هم از یاد برده باشد چیزی بخورد. این اندیشه از آن دست اندیشههای ناخوش اما روشنگر بود که فقط هنگام بی خوابی یا گرسنگی به ذهن رسوخ میکند. بعدها اندیشیدم که سزان احتمالا به طریق دیگری گرسنه بوده است. پس از بیرون آمدن از باغ لوگزامبورگ، میتوانستی از خیابان باریک فرو قدم زنان به میدان سن سولپیس بروی و آنجا هم رستورانی نبود؛ فقط میدان خلوت بود با نیمکها و درختهایش. آنجا فوارهای بود با چند شیر، و کبوترهایی که روی سنگفرش راه میرفتند و روی پیکرهی اسقفها مینشستند. کلیسا بود و چند مغازه در قسمت شمالی میدان که اشیا و البسهی مذهبی میفروختند. اگر میخواستی از این میدان به سمت رود بروی، باید از کنار مغازههای میوه و سبزی فروشی و شراب فروشی یا نانوایی و شیرینی فروشی میگذشتی. اما با انتخاب دقیق مسیر، میشد به سمت راست بپیچی و کلیسای سنگی خاکستری و سفید را دور بزنی و به خیابان ادئون برسی و به سمت راست بپیچی و به کتاب فروشی سیلویا بیچ بروی و سر راهت از مغازههای انگشت شماری که خوراکی میفروختند بگذری. در خیابان ادئون از مکانهایی که بشود در آنها چیزی خورد خبری نبود، تا آنکه به میدان میرسیدی و آنجا سه رستوران بود. وقتی به شماره ۱۲ خیابان ادئون میرسیدی، گرسنگیات فروکش میکرد اما همهی ادراکاتت باز گسترش مییافت. عکسها متفاوت مینمودند و کتابهایی میدیدی که پیشتر ندیده بودی. سیلویا میگفت: زیاده از حد لاغر شدهای همینگوی. خوب غذا میخوری؟ -بله، البته. -ناهار چی خوردی؟ معدهام بالا میآمد تا بگویم: دارم میروم خانه غذا بخورم. -ساعت سه بعد از ظهر؟ -نمیدانستم به این دیری است. -آدرین دیشب گفت که میخواهد تو و هدلی را به شام دعوت کند. از فارگ هم دعوت خواهیم کرد. از فارگ که خوشت میآید؟ یا لاربو. ازش خوشت میآید. میدانم که خوشت میاید. یا هر کسی را که واقعا دوست داشته باشی. به هدلی میگویی؟ -مطمئنم که با کمال میل میآید. -برایش پیغام میفرستم. حالا که درست غذا نمیخوری، این قدر کار نکن. -باشد، نمیکنم. واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...