جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: هومو موزیکوس

معرفی کتاب: هومو موزیکوس «هومو موزیکوس» عنوان مجموعه داستان کوتاهی است از هرمز ریاحی که داستان‌هایی همچون سندروم داون، شهر رستگاری، عباس در آرامستان، گرگان، کوکر و پاره خطی که می‌خواست پاره خط بماند را در بر می‌گیرد. هرمز ریاحی مترجم و نویسنده‌ی متولد ۱۳۲۶ را بیشتر با ترجمه‌هایش می‌شناختیم. ترجمه‌ی آثاری چون مجموعه کامل قصه‌های هانس کریستین آندرسن، مجموعه کامل قصه‌های برادران گریم، جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ، پرنده خارزار اثر کالین مک‌کالو و شکارچی در سایه‌روشن زندگی نوشته‌ی تورگنیف از جمله ترجمه‌های ریاحی است که پیش‌تر آن‌ها را در بازار نشر دیده بودیم. حالا او با مجموعه داستان هومو موزیکوس بار دیگر در کتابفروشی‌ها حضور دارد. سیزده داستانی که در این کتاب گرد آمده‌اند هریک در بردارنده‌ی فضا و شکل داستانیِ قابل توجهی هستند. بازی‌های ریاحی با زبان در این مجموعه داستان، سبب می‌شود تا در برخی موارد با زبان آهنگین و شاعرانه‌ای روبه‌رو شویم. از این لحاظ، مخاطب با نوعی نوآوری در مقوله‌ی زبان مواجه می‌شود. همچنین زاویه دید روایت در این داستان‌ها و نوع فضاسازی، مقولاتی است که از چشم دوستداران ادبیات پنهان نمی‌ماند. تصمیم‌های آدم‌های قصه‌های این کتاب، برای خواننده‌های این داستان‌ها، پرسش‌برانگیز است. هرمز ریاحی توانسته با مقوله تکنیک نیز کاری کند که با مجموعه داستان قابل توجهی روبه‌رو باشیم.

قسمتی از کتاب هومو موزیکوس:

محشری برپاست در خیابان گراف ایگناتیف. چهارراه که بند آمده، پلیس‌ها آمده‌اند، آتش‌نشان‌ها هم آمده‌اند. غلغله و همهمه زمین و آسمان را برداشته. اصطلاح «مردم مثل مور و ملخ ریخته‌اند» چه بی‌بهاست. کف رود که جوی پهنی بیش نمانده از آن. ژی ژی کف رود، آقا گئورگی کریستانف و مگی خانم، ماگدالنا بویانووا در آغوش هم چه قشنگ‌اند. ژرفای آب نه بیش از هفده هژده بیست سانتیمتر از سراسر اندام آنها می‌سُرد و موهاشان را لطیف نوازش می‌کند و از انگشت‌های پاهاشان چه مهربان می‌گذرد. این آب و نخستین روز پائیز. نسیمکی در هواست. چه روزگار تلخ و شیرینی. مگی فریاد می‌زد: «ژی ژی! ژی ژی! برایت اسلادولت (بستنی) گرفته‌ام، دور بزن بیا پیش من، بیا اینجا.» ژی ژی برگشت، مگی و بستنی‌اش را گرفت، دوچرخه سیاهش را انداخت روی دوچرخه‌ی قرمز مگی در پیاده‌رو و خند خندان فریاد زد: «بستنی بخوریم، مگی، باز هم کار خودت را کردی.» از ژی ژی عزیزتر در جان مگی و از مگی نازنین‌تر در جان ژی ژی هیچ نبود. دنیا همین گفت‌وگوهای بی‌پایان آن‌ها بود، دیگر هیچ. پدر ژی ژی می‌خواست ژی ژی که دانشکده پزشکی را تمام می‌کرد و متخصص قلب می‌شد برایش در مرکز صوفیا مطبی آنچنانی باز کند و برای دوستانش تعریف کند که ژی ژی این‌طور و آن‌طور... اما ژی ژی در دانشکده‌ی پزشکی فقط دو ترم دوام آورد. پدر مگی می‌خواست مگی که دانشکده موسیقی را تمام می‌کرد و تکنواز برجسته‌ای در ارکستر سمفونیک صوفیا می‌شد، هر پیانو با هر مارک و هر قیمتی را از آسمان هم شده برایش بگیرد تا در شب مهمانی بزرگ که با پیرهن پف‌دار عجیب و غریب سفید که مادرش می‌خواست دوخته شود پشت پیانو بنشیند و همه را مات و مبهوت کند و ... «ای دل غافل!» اما مگی در دانشکده موسیقی فقط سه ترم دوام آورد. عشق گدازان مگی و ژی ژی سر به کجا داشت؟ آقا گئورگی کریستانف و خانم ماگدالنا بویانووا یک بادام دو مغزه بودند، چفت و جفت و میان‌شان فقط مو ترکی بود. «ای دل غافل!» خانواده‌ها آشفتند و هرچه توانستند زبان ریختند. اما این زبان‌ریزی‌ها، اشک‌ها، زنجموره‌ها و غرغرک‌های ریز و درشت به هیچ کجا نرسید. مادر ژی ژی و مادر مگی پوشیده از دیگران و چشم پدرها گاه پولی رد می‌کردند که بچه‌شان دستی به سر و وضع آشفته‌اش بکشد و آرامشی پیدا کند. اما آن سوختن فقط گوگردی بود که می‌سوخت و می‌سوخت و می‌سوزاند. تا مگی و ژی ژی تصمیم گرفتند بساط کتاب‌فروشی کوچکی وسط شهر راه بیندازند. همان جا قهوه، صبحانه و ناهار می‌خوردند. بساطشان را غروب جمع می‌کردند و تا روز بعد غیب‌شان می‌زد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.