جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: مادام بواری

معرفی کتاب: مادام بواری کتابی است از گوستاو فلوبر نویسنده بزرگ فرانسوی به ترجمه مشترک محمد قاضی و رضا عقیلی. این کتاب دریایی از مشاهدات و مطالعات دقیق روانکاوی است که به صورتی فشرده و به سبکی که در آنِ واحد باشکوه و زیبا و ساده و بی پیرایه است به رشته‌ی تحریر درآمده است. رئالیسم فلوبر در این اثر گیرا فقط یک گرته برداری ساده از ظواهر سطحی نیست بلکه او در خصوصیات قهرمانان داستان خود به قدری دقیق مطالعه کرده است که همه‌ی ایشان با وجود ابتذال و حقارت ذاتی، کاملا مشخص و ممتاز جلوه می‌کنند و هر یک قابل دقت و امعان نظرند. خلق شخصیت مادام بواری بدون شک یکی از عالی‌ترین موفقیت‌های فلوبر است. مادام بواری که می‌توان آن را شاهکاری برای تمام فصول نامید، داستان جذاب زنی است به نام اما روئو، دختر یک دهقان نرماندی که روحی سرکش و سودائی دارد؛ روحی که هیچ وقت اقناع نمی‌شود. به سودای رهائی از زندگی روستایی با مردی به نام شارل بواری که یک کمک پزشک شهرستانی است ازدواج می‌کند. لیکن دیری نمی‌گذرد که به ابتذال و ناچیزی روح این مرد مهربان و مظلوم ولی بی نور و کوته بین پی می‌برد و از زندگی با او سخت احساس کسالت می‌کند. مادام واقعه‌ای که مزید بر علت می‌شود، مسافرتی است که این زن و شوهر جوان در اوایل زندگی زناشویی خود به قصر وبیسار می‌کنند؛ قصر میزبان به قدری مجلل و باشکوه است که از حد تصور یک پزشک تازه کار و فقیر شهرستانی و زن دهاتی ولی هوسباز او خارج است، تزئینات و تجملات این کاخ اعیانی و شکوه و جلال مهمانان آن به خصوی برای اما به قدری تازگی داردکه چشمان او را خیره می‌سازد و چون آن عظمت و شوکت را با زندگی محقر خود مقایسه می‌کند و سر و وضع مرتب و لباس‌های فاخر و زر و زیور زنان و مردان این کاخ را با وضع خود و شوهرش می‌سنجد بیش از پیش احساس حقارت می‌کند و شوهرش را کوچک و حقیر می‌بیند.

در بخشی از کتاب مادام بواری می‌خوانیم:

صبح روز بعد، زن و شوهر در بستر بودند که آقای هومه با وجود مخالفت دخترک آشپز، در حالی که صفحه کاغذ تازه نوشته‌ای را در دست داشت سرزده داخل اتاق شد. شرحی که برای روزنامه آتش روان تهیه کرده بود و خود آن را برای زن و شوهر آورده بود که بخوانند. بواری به او گفت: -خودتان بخوانید. و داروساز چنین خواند: "با وجود تعصبات خرافی که هنوز قسمتی از سیمای اروپا را همچون شبکه‌ای پوشانده است نور دانش در دهات ما رخنه می‌کند. چنان که روز سه‌شنبه در شهر کوچک ما ایونویل صحنه‌ی یک عمل جراحی بود که در عین حال عملی نوع‌دوستانه به شمار می‌رفت. آقای بواری یکی از بهترین پزشکان ما... مادام شارل که از شوق و هیجان زیاد به نفس افتاده بود گفت: -آه! این زیاد است! خیلی زیاد است! -نه آقا، به هیچ وجه! چه فرماییش‌ها!... افلیجی را عمل جراحی کرده است. حالا من اصطلاح علمی آن را بکار نبردم چون شما می‌دانید که در یک روزنامه شاید همه‌ی مردم نفهمند... باید که توده‌ها... بواری گفت: درست است، ادامه بدهید! همومه جواب داد: جمله را از سر می‌خوانم... آقای بواری یکی از بهترین پزشکان ما افلیجی به نام هیپولیت توتن را که بیست و پنج سال است در مهمان خانه‌ی شیر طلایی واقع در میدان ارم به مدیریت مادام لوفرانسوا مهتری می‌کند جراحی کرده است. تازگی عمل و علاقه به موضوع سبب گردید که ازدحامی عجیب در جلو در درمانگاه بشود. به علاوه عمل جراحی طوری صورت گرفت که به معجزه شبیه بودو فقط چند قطره خون روی پوست ریخت، چنانکه گفتی رگ سرکش در برابر کوشش علم سر فرود آورده است. و عجیب اینکه بیمار کمترین دردی حس نکرد. وضع مزاجیش در حال حاضر بسیار رضایت‌بخش است و پیش‌بینی می‌شود که دوره‌ی نقاهت و استراحت بیمار کوتاه باشد و کسی چه می‌داند، شاید در جشن دهقانی آینده، این هیپولیت نازنین در میان هیئت اکستر شاد جشن در رقص‌های تند شرکت کند و به این ترتیب با شور و حرارت و با جست و خیزهای خود مداوای کامل خویش را به همه‌ی بینندگان ثابت کند. بنابراین افتخار بر دانشمندان جوانمرد! افتخار بر این متفکران خستگی ناپذیری که هم خود را صرف بهبود یا تسکین آلام همنوعان خویش می‌کنند! آری سه بار درود و افتخار! آیا وقت ان نیست که بانگ برآریم و بگوییم که از این پس کورها خواهند دید، کرها خواهند شنید و شل‌ها راه خواهند رفت؟ و آنچه در گذشته خرافات به مومنان برگزیده خود وعده می‌داد، اکنون علم برای همه‌ی آدمیان عملا انجام می‌دهد! ما خوانندگان خود را مرحله به مرحله در جریان این معالجه‌ی جالب خواهیم گذاشت. با این همه پنج روز بعد ننه لوفرانسوا سراسیمه وارد منزل پزشک شد و فریاد زد: -کمک کنید! هیپولیت دارد می‌میرد.نمی‌دانم چه کنم؟ دارم دیوانه می‌شوم! شارل فورا به طرف مهمانخانه‌ی شیر طلایی دوید و داروساز نیز به محض اینکه او را بی کلاه درحال عبور از میدان دید، داروخانه را رها کرد...  
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.