جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: مأمورهای اعدام

معرفی کتاب: مأمورهای اعدام نمایشنامه‌ای است از مارتین مک‌دونا که برای نخستین‌بار، در پاییزِ ۲۰۱۵، در لندن روی صحنه رفت. مأمورهای اعدام قصۀ زندگی هری است؛ مردی که همۀ عمر دلش می‌خواسته بهترین مأمور اعدام کل انگلستان باشد؛ ولی همه فکر می‌کنند این لقب، حق رقیب اوست. حالا روزی است که قانون اعدام به‌کل دارد برچیده می‌شود و همه توی باری متعلق به خودِ هری جمع شده‌اند تا نظر او را دربارۀ این لحظۀ تاریخی بشنوند؛ اما در این میان غریبه‌ای هم وارد می‌شود که قصدش گوش دادن به حرف‌های هری نیست؛ غریبه‌ای که سرنوشتِ خودش و کسانی دیگر از این جمع را برای همیشه تغییر خواهد داد. بارِ هری که به کمک همسرش آلیس و دختر ۱۵ ساله‌اش، شرلی، اداره می‌شود، محل رفت‌و‌آمد اندیشه‌ها و افکار گوناگون است. هری می‌بایست به اجبار با نتایج لغو شدن مجازات اعدام کنار بیاید. به‌هرصورت شغل اصلی او مأمور اعدام بودن بوده است! غریبه‌ای که حالا وارد بار شده و نامش مونی است، چه کسی است و وقایع درام را به کدام سمت پیش خواهد برد؟ دختر هری که تحت تأثیر مونی قرار گرفته، خارج از فضای بار با او قرار ملاقاتی ترتیب می‌دهد؛ اما چرا بعد، شرلی ناپدید می‌شود؟ چه اتفاقاتی در حال وقوع است؟

قسمتی از نمایشنامۀ مأمورهای اعدام:

(کافه‌ای کوچک و معمولی، تاریکی اول عصر، چند ساعت بعد. بیرونِ پنجره‌های کافه باران تندی می‌آید و مونی دارد پشتِ میزی غذا می‌خورد: همبرگر، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، لوبیا و یک لیوان چای. سید از پشتِ شیشه، داخل کافه را نگاه می‌کند. مونی را می‌بیند، وارد می‌شود.) سید: تو که ندزدیدیش، دزدیدی؟ مونی: من چی کار نکردم؟ سید: دختر هَری رو. گم شده. تو که ندزدیدیش، دزدیدی؟ مونی: چرا این کارو بکنم؟ اون افسرده رو. بدزدم ببرمش کجا؟ باغ وحشِ چسینگتن میمون ببینه؟ سید: هاه، چه خوب! نه، چه خوب! دو و دو رو گذاشتم کنارِ هم و رسیدم به این جور چیزها دیگه، نمی‌رسیدم؟ (سید می‌نشیند پشتِ میز) گفتن امروز صبح رفتی‌ یه سری زدی‌ ولی با داد و هوار اومدی بیرون. مونی: امروز صبح واقعاً رفتم یه سَری زدم ولی با داد و هوار اومدم بیرون. زنِ حوصله سَر بَرش داشت حالِ کوفتیمو بد می‌کرد. سید: برای چی با داد و هوار اومدی بیرون؟ فکر می‌کردم می‌خوای سعی کنی اون‌جا اتاق بگیری. مونی: می‌خواستم سعی کنم اتاق بگیرم. لحظۀ آخر نظرم عوض شد. می‌دونی چرا سید؟ سید: چرا؟ مونی: چون من آدم خودم‌اَم. کار خودمو می‌کنم. عین نیچه. سید: هان. مونی: می‌دونی کیه نیچه؟ سید: آره. مونی: نه، نمی‌دونی. سید: فکر می‌کردم برنامه این بود که اتاق بگیری. مونی: فکر می‌کردی چی این بود؟ سید: برنامه این بود. مونی: برنامه؟ کدوم برنامه؟ برنامه‌ای نداریم. سید: یه جور برنامه‌ای داریم دیگه. مونی: چه جور برنامه‌ایه این، می‌شه بگی؟ سید: برنامۀ اینکه نکِ این کله گنده رو بچینیم. برنامۀ اینکه جوری زهرشو بگیریم دفعۀ دیگه قبلِ اینکه بابت یک تک‌شوخی بره خبرچینیِ رفقاشو پیشِ مسئول‌های زندان بکنه، خوب فکر کنه. مونی: برنامه این بود آره؟ برنامۀ محشری بود ها. نشسته‌م اینجا دارم با ارتشبد مونتگمری همبرگر می‌خورم. سید: من کلِ بعد از ظهرو اون‌جا بودم داشتم تو مغزش بذر نگرانی می‌کاشتم. مونی: واقعاً بذر می‌کاشتی؟ سید: ولی بعد شنیدم دخترش گم شده و این شد که سریع زدم بیرون. نگران شدم. فکر کردم خدایا، دیگه این‌قدر زیاده‌روی نمی‌کنه، می‌کنه؟ مونی: حالا چه بذرهایی کاشتی؟ سید: یه بذرهایی دربارۀ قضیۀ هنسی و همۀ اون چیزهایی که تو دربارۀ تطابق روزها برام گفتی... مونی: روزها که واقعاً منطبق‌اَن سید: و اینکه یه یاروی قیافه ترسناکی اومده دیدنم... یه یاروی قیافه خطرناکی... مونی: خطرناک، نه ترسناک. سید: آره. مونی: گفتی خطرناک یا ترسناک؟ سید: خطرناک. مونی: (مکث) قیافۀ من که ترسناک نیست، هست؟ سید: نه. تو؟ نه. خطرناکه. مونی: آره، خودم هم می‌خواستم بگم. (مکث) قضیۀ بذرهایی که کاشتی کلاً چطور پیش رفت؟ همه‌شون شکوفه دادن شدن آزالیاهای قشنگِ شمالی؟ سید: خب، تا یه جاییش که عالی پیش رفت و به نظر می‌اومد جا خورده؛ ولی فکر می‌کردم بابتِ یاروی ترسناکی جا خورده... یاروی خطرناکی جا خورده که داره اتاق ازش اجاره می‌کنه، نه یاروی خطرناکی که داره شرلی‌شو می‌دزده. این دیگه زیادی خطرناکه، نیست؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.