جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: قلبهای تشنه
«قلبهای تشنه» کتابی است از آنزیا یزیرسکا و با ترجمهی سیاوش شهبازی. صحبت از جنگ و پیامدهای آن، اگر چه تکراری مینماید، اما افسوس که گویا پایانی بر آن نیست. خسارتهای مادی و معنویِ جنگ و اثرات روانی آن، فقط در زمان جنگ بر جوامع انسانی باقی نمیماند، بلکه تا مدتهای مدید پس از آن نیز میتوان آثار ویرانگرش را مشاهده کرد. شگفتا که با دانستن تمامی این آسیبها، عدهای همچنان در گوشه و کنار جهان بر طبل جنگ میکوبند. یکی از خواص مهم یادآوری جنگ و تبعات حاصل از آن، همچون مهاجرت در مقاطع مختلف زمانی، این است که شاید بتواند تلنگری باشد به سردمدارانی که با شعلهور ساختن آن، مردم را درگیر مصائبی میکنند که در ایجاد آن هیچ نقشی نداشتهاند. چه بسیار انسانهایی که بیگناه جان و مال خود را در این رویداد شوم از دست دادهاند و آنانی هم که زنده ماندهاند سختیای شدیدتر از مرگ را تجربه نمودهاند. شماری از آنان یا از سرزمین مادری خود به نقطهای دیگر کوچانده شدهاند یا علیرغم میل باطنی جلای وطن کردهاند. آثاری که دربارهی جنگ، استبداد و پیامدهای ناشی از آن تألیف یا ترجمه میشوند، رسالتی بس مهم را در این راستا دنبال میکنند و مانند چراغی روشنگر، تلاش دارند تا راه را بر این رخدادهای شوم ببندند و چه هوشمندانه خواهد بود اهمیت دادن به این امر و ترویج فرهنگ صلح. همچنین در این میان با مطالعه این آثار میتوان با آداب و رسوم و زندگی مردم دیگر ملل آشنا شد و این خوانش خود روایتی است دیگر از آثاری که به مصائب ستمدیدگان در جایجای کرهی خاکی میپردازند. بسی جای تأسف است که با مطالعه این آثار درمییابیم که زنان و کودکان بیشترین آسیب را در این بین متحمل شدهاند. کتاب فوق روایتی است شفاف از زنانی که به ناچار وارد دور تازهای از زندگی خود میشوند و در این مسیر غمها و شادیهای زندگی خود را با ما به اشتراک میگذارند. مطالعهی لایههای مختلف اجتماعی در این مجموعه داستان میتواند منشاء اثر تحلیلهای مهمی قرار گیرد و ماحصلِ آن کمکی برای رفع مشکلات امروزمان باشد.قسمتی از کتاب قلبهای تشنه:
من هم مثل تمام آدمهای آس و پاس و یکلاقبا، دلم تنها به آرزوهایم خوش است؛ در واقع به هیچی. توی این مسیر پر پیچوخمِ روزگارِ غدار، با همه چی سوختم و ساختم تا بالاخره سر از امریکا درآوردم. توی امریکا چیزهایی سرم آمد که حتی توی خواب هم نمیدیدم. من دخترِ خانوادهی فقیر ملامیدها و اهل روستای ساول، توی لهستان هستم. توی دهات ما یک دختر بیجهاز، یک مرده به حساب میآید. تنها مردی که ممکن است برای چنین دختر بخت برگشتهای تره خرد کند، یک مردِ زنمرده با یک دو جین بچه یا یک پیریِ قوزیِ عصابهدست است. اینجا یک یاروی شَلِ بدترکیب هست که آب ده را میآورد، با چشمهای درشت از کاسه بیرونزده و یک زگیل روی لب ترکخوردهاش و یک چانهی پخ. یکی دیگر هم سرایدار ریغماسی حمامِ دِه کورهمان با یک دماغ کدویی شکلِ گنده است که انگار چرک و کثافت همهی دنیا زیر ناخنهای دراز و سیاهش جمع شده است. همین روزهاست که یکی از این آدمهای بیریخت و بد قواره دلش به رحم بیاید و افتخار بدهد من را بگیرد. بهش که فکر میکنم همهی تن و بدنم مورمور میشود و سرما تا مغز استخوانم رسوخ میکند. عینهو یک گشنه که واسهی وصله کردنِ یک لقمه نان قاقاله به شکمش به هر دری بزند، من هم گرسنهی عشق بودم. بدون عشق انگار چیزی برایم واقعی نبود. زندگی واسهام همه هیچ بود و توی قلبم همه پوچ. شبهایم را با گریه کردن روی بالشم میگذراندم و با خدا راز و نیاز میکردم که عشق میخوام. من عشق میخوام. از تنهایی دارم خفه میشم. بدون عشق یه وقت دق میکنما! شب و روز مدام با خودم کلنجار میرفتم: چرا توی این دنیا پا گذاشتم؟ این همه جون کندن و وقت کُشتن و خوردن و خوابیدن چه فایده داره؟ بدون عشق اصلاً چه معنی میده؟ قلبم تشنه بود و فکر اینکه یک عاشقی یک جوری و یک جایی، دارد انتظارم را میکشد، خرافهی پا در هوایی به نظر میآمد. آخر از کجا میشد کسی را پیدا کرد که دلش را دو دستی تقدیمم کند؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...