جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: عطر گوابا
«عطر گوابا» داستان زندگی گابریل گارسیا مارکز است؛ از دوران کودکیاش در خانهی اسرارآمیز مادربزرگ تا شهرت عالمگیرش پس از انتشار «صد سال تنهایی». داستان مردی که روزی از فرط فقر مجبور بود در پاریس سکهای گدایی کند و روزی دیگر، با چرخش روزگار، یکی از ثروتمندترین نویسندگان جهان شد. مارکز در این کتاب به گفتوگو با دوست دیرینش، پلینیو مندوزا مینشیند و با او از هر دری سخن میگوید. از کودکی و سالهای جوانی میگوید، از شعر و ادبیات، از نویسندگانی که دوستشان دارد، از سیاست و سیاستمداران، از باورهای خرافیاش، و البته از آثارش. تاریخ گفتوگوها به سالهای پایانی دههی هفتاد و آغاز دههی هشتاد میلادی باز میگردد؛ یعنی اندکی پیش از اهدای جایزهی نوبل به مارکز. او تا این زمان بسیاری از آثار مشهورش را نوشته است و در این کتاب از آنها سخن میگوید. مارکز بعد از این گفتوگوها نیز آثاری نوشت که «عشق در سالهای وبا»، «ژنرال در هزار تو»، «گزارش یک آدمربایی» و «زندهام که روایت کنم» از مشهورترین آنهاست. گرچه این گفتوگوها قدیمی هستند و مارکز پس از انتشار این کتاب حدود سی سال دیگر هم زنده بود، بسیاری بر این باورند که «عطر گوابا» مهمترین مصاحبهی مارکز در طول حیات ادبی اوست.قسمتی از کتاب «عطر گوابا»:
-تا حالا شده به مشکلی اساسی بربخوری؟ *گاهی ممکن است مشکل آنقدر جدی باشد که ناچار شوم همهچیز را از نو شروع کنم. در سال ۱۹۶۲، در مکزیک نوشتن «پاییز پدرسالار» را متوقف کردم، درحالیکه سیصد صفحهاش را نوشته بودم. تنها چیزی که از آن سیصد صفحه به جا ماند نام شخصیت اصلی بود. در سال ۱۹۶۸، دوباره در بارسلون رمان را از سر گرفتم. شش ماه پیاپی کار کردم و بعد دوباره آن را کنار گذاشتم، چون نمیتوانستم با بعضی جنبههای اخلاقی شخصیت اصلی که دیکتاتوری کهنسال بود کنار بیایم. دو سال بعد کتابی دربارهی شکار در افریقا خریدم، چون میخواستم مقدمهاش را که همینگوی نوشته بود بخوانم. مقدمهی جالبی نبود، اما فصل مربوط به فیلها را خواندم و راه حل رمان در آن پیدا شد. بعضی از خلقیات فیلها درست مثل اخلاقیات دیکتاتور من بود. -به جز ایرادات ساختاری و مشکلات روانشناختی شخصیت اصلی، مشکل دیگری نداشتی؟ *چرا، یکباره متوجه مسئلهی خطیری شدم و چه خوب که متوجه شدم. در شهری که داستان میگذشت هوا به قدر کافی گرم نبود. این مسئله میتوانست دردسرساز شود، چون آن شهر یکی از شهرهای کارائیبی بود و باید گرمای طاقتفرسایی میداشت. -چطور این مشکل را حل کردی؟ *همهی خانواده را برداشتم و رفتیم کارائیب. یک سالی آنجا ماندیم. وقتی به بارسلون برگشتم، یعنی همانجایی که کتاب را مینوشتم، چندتا گیاه در کتاب کاشتم و به آن عطر و بوهایی آمیختم و سرانجام توانستم گرمای آن شهر حارهای را به خوانندگان منتقل کنم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...