جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: سرگذشت من
سرگذشت من کتابی است به قلم چارلز اسپنسر چاپلین، کمدین بزرگ هنر هفتم و چاپ نشر نی. دوران کودکی چارلی در محیط جامعهی سوداگر انگلیس با فقر و تنگدستی و سیهروزی و دربهدری و مشقت و مرارتی طاقتفرسا سپری شد. پدرِ بازیگر و دائمالخمر چارلی از مادرِ بازیگر دردمند او جدا شده بود و این مادر و پسر بر اثر نداری و بیسرپناهی چندینبار از نوانخانههای لندن سر در آورده بودند. چارلی خود از این دوره چنین یاد میکند: «ما دمادم از یک دخمه به دخمهی دیگر نقل مکان میکردیم؛ عین نوعی بازی دومینو -و با آخرین حرکت باز از نو به نوانخانه سنگ قلاب میشدیم.» یا آنجا که از این سالهای محنتبار به طنز میگوید: «پیکاسو در میان رشته آثارش یک دورهی آبی داشت. ما هم یک دورهی خاکستری داشتیم که طی آن از قِبل صدقات محله و حوالههای شوربا و بستههای اعانه گذران میکردیم.» بر اثر فقر و تنگدستی چارلیِ نوجوان هرگز نتوانست درسش را در مدرسه ادامه دهد؛ چون از همان سنین اول عمر و سالهای پر ادبار بعدی، برای امرار معاش به کارهای گوناگونی مثل: روزنامهفروشی، شاگردی چاپخانه، اسباببازیسازی، شیشهگری، پادویی مطب پزشکان، خانه شاگردی و چوببری روی آورد؛ اما در تمام این مدت، از تجارب و آموختههای مادر رنج کشیدهی هنرمندش و محیط جامعهاش چیزهای بسیاری آموخت و پولاد شخصیتش در این کورهی ناملایمات آبدیده شد. همین درد آشنایی همراه با درسهایی که از زندگی اجتماعی و محیط کار و خانوادهاش از پنج سالگی در صحنهی تئاتر و زندگی فراگرفت بعدها این امکان را به او داد که شامهای قوی، گوشی تیز، چشمی جستوجوگر و هوشی کاونده بیابد. گفتنی است که در بازیهای نوجوانی خود در تئاتر انگلیس و بعدها در تمام فیلمهایی که بازی کرد یا ساخت، شخصیتهای بازی او به انواع دردسرها و ناراحتیها و سیهروزیها و حرمانها دچار میآمدند و سپس به طریقی بس خندهآور و مفرح، از همهی مخمصهها و تنگناها رهایی مییافتند. او مینویسد: «لازم نبود که من چند کتاب بخوانم تا بفهمم که خمیر مایهی زندگی کشاکش است و درد و زحمت. به حکم غریزه تمام لودگیهای من بر این پایه استوار بود. اسباب من در ابداع طرح کلی ساده بود و روندش عبارت بود از اینکه اشخاص را دچار دردسر کنم و از آن برهانم.» پنداری این رند بلاکشیده که شیوهی عاشقی را نیک آموخته بود به آن سخن شکسپیر که میگفت: «وقتی نظم به هم بخورد تراژدی به وجود میآید.» مفهومی تازهتر و ژرفتری میداد. در کار چارلی وقتی نظمِ زندگیِ شخصیتهای بازی به هم میخورَد، کمدی و تراژدی با هم پدیدار میشود. خنده با غم گره میخورد، طنز دردی میشود آمیخته به شوخی، و گریهی از سر شوق یا ناشی از درد، شلیک خندهای امیدبخش و برخاسته از بهبودخواهی در پی میآورد. بیدلیل نبود که خود او از این بابت میگفت: «من همیشه سعی داشتهام در مرز میان کمدی و تراژدی بازی کنم. هر جا بتوانم گریه را در گلوی تماشاگر بشکنم و به جای آن موج خنده را بیرون بکشم.» کتاب حاضر شرح زندگی پر فراز و فرود این نابغهی سینماست.قسمتی از کتاب سرگذشت من به قلم چارلز اسپنسر چاپلین:
بارها مصاحبهکنندهها از من پرسیدهاند ایده داستان فیلمهایم را چگونه مییابم و من تا به امروز نتوانستهام جواب قانعکنندهای بدهم. در رهگذر سالها پی بردهام که ایدهها از تمایل شدیدی که به وجود آنها هست پدیدار میشوند؛ با میل مداوم، فکر دیدهبانی میشود گوش به زنگِ حوادث کوچکی که ممکن است قوهی تخیل را برانگیزد -چه بسا موسیقی و غروب آفتاب سبب تجسم ایدهای بشود. میخواهم بگویم موضوعی را برگیر که تو را سر ذوق میآورد، آن را پخته و پرداخته کن و به کارش بزن، بعد اگر نتوانستی بیشتر آن را بپرورانی، کنارش بگذار و به موضوع دیگر بپرداز. حذفِ انباشتهها، روند یافتن موضوع جستوجوی توست. راستی چگونه میتوان ایدهها را پیدا کرد؟ با پشتکار محض تا سر حد جنون. باید تواناییِ تحمل رنج را داشت و شور و احساس را درازمدتی حفظ کرد. شاید این امر برای بعضی اشخاص آسانتر از دیگران باشد، اما من یقین ندارم. البته هر بازیگر کمدی نوپایی کلیگویی فلسفی را دربارهی کمدی از سر میگذراند. عامل حیرت و تعلیق تکیه کلامی بود که یک روز در میان در استودیو کیستون از نوک زبانها میپرید. قصد ندارم در توضیح رفتار آدمی، که مثل خودِ زندگی توضیحبردار نیست، روانکاوی را ژرفکاری کنم. معتقدم که بیشترین بخش رفتارهای بیاختیار ایدهای ما، بیش از آنکه از کژرویهای جنسی یا کودکانه باشد، از علل بقای عناصر تباری سرچشمه میگیرد. با این همه لازم نبود که من چند کتاب بخوانم تا بفهمم که خمیر مایهی زندگی کشاکش است و درد و زحمت. به حکم غریزه تمام لودگیهای من بر این پایه استوار بود. اسباب من در ابداع طرح کلیِ کمدی ساده بود. و روندش عبارت بود از اینکه اشخاص را دچار دردسر کنم و از آن برهانم. اما شوخی موضوع بسیار ظریف دیگری است. مکس ایستمن در کتابش «شوخ طبعی»، این نکته را تحلیل میکند و در یک کلام آن را دردِ از سر شوخی میشمرد و مینویسد که انسان اندیشهورز آزارخواه (مازوخیست) است و از شکلهای متنوع درد و رنج لذت میبرد و به علاوه تماشاچیها هم میل دارند بهصورت نیابتی درد بکشند -چنانکه وقتی بچهها سرخپوست بازی درمیآورند، همین کار را میکنند؛ خوش دارند تیر بخورند و مزهی سکرات مرگ را بچشند. من با همهی اینها موافقم؛ اما گفتههای فوق بیشتر تحلیل درام است تا شوخی، گیرم این دو تقریباً وجوه همسانی دارند، اما تصور خود من از شوخی با این نظر اندکی فرق دارد: موضوع اختلاف ظریفی است که ما در رفتار به ظاهر عادی تمیز میدهیم، به کلام دیگر، از دریچهی شوخی آنچه معقول به نظر میآید، نامعقولش میبینیم و آنچه مهم جلوه میکند، بیاهمیتش میدانیم. به علاوه شوخی بر دل آگاهی ما از بقا میافزاید و سلامتِ عقل ما را استوار نگه میدارد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...