جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دختری با هفت اسم

معرفی کتاب: دختری با هفت اسم کتابی است از هیئون سئو لی و چاپ نشر کوله‌پشتی. نگاهی فوق‌العاده به زندگی در یکی از بی‌رحم‌ترین و مخفی‌کارترین دیکتاتوری‌های جهان و ماجرای مبارزۀ‌ هراس‌آور یک زن برای فرار از دستگیری و رساندن خانواده‌اش به آزادی. هیئون‌ سئو لی که کودکی‌اش در کرۀ شمالی سپری می‌شد، یکی از میلیون‌ها نفری بود که در دام رژیم مخفی‌کار و ستمگر کمونیست روزگار می‌گذراندند. خانۀ کودکی‌اش در مرز چین، او را در شرایطی فراتر از حدود کشور محصورش قرار می‌داد و وقتی قحطی دهۀ ۱۹۹۰ آمد، او شروع به تفکر، پرسشگری و درک این نکته کرد که در سراسر عمرش شست‌وشوی مغزی شده است. با توجه به میزان فقر و بیچارگی اطرافیانش، متوجه شد که کشورش، چنان که می‌گفتند، بهترین کشور روی زمین! نیست. هنگامی‌که به هفده سالگی رسید، تصمیم گرفت از کره‌شمالی بگریزد و در آن زمان، در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که برای بودن دوباره کنار خانواده‌اش، باید دوازده سال صبوری کند.

قسمتی از کتاب دختری با هفت اسم:

تنها وسیلۀ لوکسی که برای خانۀ جدیدمان خریدیم، یک تلویزیون رنگی توشیبا بود که طبقۀ بالای اجتماعی یک خانواده را نشان می‌داد. تلویزیون افق دید من و مین‌هو را به‌طرز چشمگیری وسیع کرد؛ نه به خاطر اخباری که پخش می‌کرد- ما تنها یک کانال داشتیم، تلویزیون مرکزی کره، که مرتب برنامه‌های طولانی و تکراری نشان می‌داد از بازدیدهای رهبر کبیر و رهبر عزیز از کارخانجات و مدارس و زمین‌های کشاورزی. اظهاراتشان در مورد همه چیز، از کودهای شیمیایی گرفته تا کفش‌های زنان! و نه حتی به خاطر برنامه‌های سرگرم‌کننده‌اش، که مختص بود به فیلم‌های قدیمی کره‌ای، یا پیشروهایی که به‌طور دسته‌جمعی موسیقی اجرا می‌کردند و یا دسته‌های خوانندگان ارتش که برای تکریم انقلاب و حزب، سرود می‌خواندند. جذابیت تلویزیون به خاطر این بود که ما می‌توانستیم کانال‌های تلویزیون چین را تماشا کنیم که سریال‌های چینی پخش می‌کرد و تبلیغات مسحورکننده برای محصولات خوش‌مزه و دوست‌داشتنی نشان می‌داد. هر چند که ما از زبان ماندارینی سر در نمی‌آوردیم، اما تماشا کردنش کافی بود تا پنجره‌ای کاملاً متفاوت از زندگی را به روی ما باز کند. تماشا کردن کانال‌های تلویزیونی خارجی کاملاً غیر قانونی بود و جرمی جدی. مادرم هر وقت مچ ما را هنگام دیدن این کانال‌ها می‌گرفت به شدت توبیخمان می‌کرد. اما من سرکش بودم. هرگاه مادرم خواب بود و یا از خانه بیرون می‌رفت، پتو روی تلویزیون می‌انداختم و برنامه‌ها را تماشا می‌کردم. اکنون ما از نظر سیاسی در منطقۀ بسیار حساسی زندگی می‌کردیم. دولت می‌دانست کسانی که در کنار رودخانه زندگی می‌کنند، معمولاً با سَم نظام سرمایه‌داری از پا در می‌آیند، کالا قاچاق می‌کنند، برنامه مخرب تلویزیون‌های خارجی را تماشا می‌کنند و حتی از کشور فرار می‌کنند. بنابراین پلیس مخفی خانواده‌ای این مناطق را نسبت به جاهای دیگر با دقت تحت نظر می‌گرفت که شاید ردی از خیانت پیدا کند. خانواده‌ای که مظنون واقع می‌شد، روزانه توسط پلیس محلی تحت کنترل قرار می‌گرفت و به پلیس مخفی گزارش داده می‌شد. گاهی اوقات برای به دام انداختن مجرمین از ترفندهایی استفاده می‌کردند. یک روز صبح، که هنوز چیزی از ورودمان به خانۀ جدید نگذشته بود، مردی مؤقر با چهره‌ای مهربان در خانۀ ما را زد و به مادرم گفت که شنیده است سربازان امریکایی بابت گرفتن باقی‌ماندۀ اجساد سربازانشان که در جنگ کره کشته شدند پول خوبی می‌دهند. او گفت استخوان‌هایی از آن‌ها دارد که از مقرهای مختلفی در استان جمع‌آوری کرده است. می‌خواست بداند آیا مادرم می‌تواند برای قاچاق استخوان‌ها به آن سوی مرز به او کمک کند یا نه. مادرم درخواست‌های کمک را بادقت می‌سنجید. می‌دانست که مأموران مخفی پلیس همیشه در حال فعالیت بودند و با پیشنهادهای وسوسه‌انگیز به خانه‌های مردم سر می‌زدند. آن‌ها از هر نوع ترفندی استفاده می‌کردند. شنیده بودیم که یک خانواده از طبقۀ بالای اجتماعی، دچار مشکلاتی جدی شده بود، چرا که بازپرسان به مهد کودک بچه‌‌هایشان رفته و با زیرکی پرسیده بودند: بهترین فیلمی که این اواخر دیدی چی بوده؟ و یکی از بچه‌ها با اشتیاق نام یک فیلم جذاب کره‌ جنوبی را گفته بود. در این جور موقعیت‌ها، خرافه‌پرستی مادرم به نفعش تمام می‌شد. او نمی‌خواست با روح‌های آشفتۀ سربازان امریکایی تسخیر شود، بنابراین به مرد گفته بود که نمی‌تواند کمکش کند.‌
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.