جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: بی سایگان

معرفی کتاب: بی سایگان کتابی است از حسن علی توپتاش و برنده جایزه ادبی یونس نادی از انتشارات فروزش. حسن علی توپتاش، یکی از مهمترین نویسندگان پست مدرن ترکیه است. رمان بی سایگان او، نه فقط از لحاظ دارا بودن عناصر پست‌مدرنیسم، بلکه به سبب آوانگارد بودن موضوع نیز، از اهمیت خاصی برخوردار است. منتقدان او را پست مدرنیستی رمانتیک ارزیابی می کنند و او را کافکای ادبیات ترکیه می خوانند. بی سایگان حکایت تردیدها، گم گشتگی ها و جستجو هاست و از نظر عناصر مکان و زمان، کاملا سبک پست مدرن را در نظر مخاطب مجسم می‌کند. این رمان در سال ۱۹۹۴ موفق به کسب جایزه ادبی یونس نادی شد و در سال ۲۰۰۹، امید اونال فیلمی بر اساس این رمان ساخت. در این فیلم حسن علی توپتاش در نقش نویسنده ظاهر شد. داستان در چهارچوب چرایی و نتیجه پیش نمی‌رود و علاوه بر فواصل میان ۴۷ فصل رمان، انفصال هایی نیز میان داستان به ویژه در رفت و آمد میان شهر و روستا دیده می‌شود؛ اما در عین انفصال ها، میان شخصیت های داستان پیوندهایی وجود دارد که به خواننده کمک می‌کند تا با بریدگی ها و جهش های داستان ارتباط برقرار کند.

قسمتی از رمان بی سایگان:

مرد سلمانی برای لحظه‌ای نوک قیچی اش را مثل قدحی که به سلامتی ام بالا رفته باشد، در هوا گرفت و گفت : خوش اومدی آقا. شاید شاگرد هم، همین را گفت، اما صدایش شنیده نشد . فقط دهانش باز و بسته شد. اطراف صندلی، با نیم قدم های پشت سر هم حرکت ها و حرکات سلمانی را دنبال می‌کرد. اوستایش با قژقژ قیچی، ریتم یک بازی را که هیچکس بلد نبود گرفته بود اما بی آنکه گوش کند بازی می کرد. گاهی هم چشم می گرداند و کسانی را که در نوبت نشسته بودند نگاه می کرد. بی شک هر یک از آنها یک تماشاگر بودند که چشم به حرکات شاگرد و گوش در صدای قیچی، بی صدا انتظار می‌کشیدند. قیچی مدتی ساکت شد. مردی که صورتش را اصلاح کرده بود، مثل تفاله ای از گوشت و استخوان که از آن بازی به جا مانده باشد، از صندلی بلند شد و کتش را پوشید. در حالی که انعام را در مشت شاگرد می‌گذاشت، به سلمانی گفت: دلتنگم، ببین باز هم بهتر نشدم... سلمانی بی آنکه جواب بدهد مدتی به مرد که از در خارج شده بود، نگاه کرد و بعد به سمت مشتری ها برگشت. یکی که تسبیحی به سیاهی زندان در دست داشت، تکانی به خودش داد، یعنی; نوبت من است. اما سلمانی، این اشاره او را ندید. شاید هم دیده و نفهمیده بود و انگار بخواهد ثابت کند که تمام بازی های این جا را خودش اداره می‌کند ، به مرد ریش بزی کنار من گفت: بفرما. در دل گفتم: یه بازی تازه داره شروع میشه. مرد، بی صدا بلند شده بود و به سمت صندلی می رفت. حوله اش در دست شاگرد آماده بود. سلمانی هم روی بساطش خم شده بود و داشت سعی می‌کرد از تیغ‌های اصلاحی که کنار هم چیده شده بودند، یکی را انتخاب کند . از طرفی هم گهگاه چشم بلند می‌کرد و در آیینه، ریش بزی را از نظر می گذرانید. در هر کدام از چشمانش، جلاد کوچکی بود که حالا داشت با آنها نگاه می کرد. ندای درونم گفت: معلومه که بازی خونباری میشه. در آن هنگام تسبیحی که به سیاهی زندان بود، شروع به شق شق کرد. دانه‌ها با عصیان مردی که نوبتش را گرفته بودند روی هم می افتادند. در چشم به هم زدنی، ساز بازی از قیچی به تسبیح، تغییر کرده بود. به علاوه عصیان شق شق ها کاملا مناسب بازی خونبار بود. در واقع دیگر همه چیز مال آن بازی بود; ریش بزی مثل یک قربانی زبان بسته، رفته و روی صندلی نشسته بود . سلمانی یکی از تیغ ها را انتخاب و جدا کرده بود، شاگرد هم پایین پیشبند سفیدی را که به گردن مرد بسته بود، روی زانوهایش کشید (شاید برای اینکه خون نپاشد). بعد سکوت عمیقی فضا را احاطه کرد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.