جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: بودن با دوربین

معرفی کتاب: بودن با دوربین بودن با دوربین کتابی است پیرامون زندگی، آثار و مرگ دراماتیک کاوه گلستان، به قلم حبیبه جعفریان. حبیبه جعفریان می‌نویسد: کاوه هیچ‌وقت در آرامش نبود. در زندگی او همیشه برای یک چیزی دیر شده بود. به قول بهمن جلالی، انگار در کشمکش آرام می‌شد. این را لازم نبود مثل رابرت نش (همکلاسی‌اش در مدرسه میلفیلد لندن) چند سال در کنارش درس خوانده باشی و به گیتارش گوش داده باشی تا بفهمی، یک ساعت با او می‌بودی هم بس بود. خیلی‌ها کنار او اصولاً بیشتر از این دوام نمی‌آورند. چون وقتی کنار او بودی مجبور بودی پابه‌پایش کار کنی، بدوی و زندگی کنی. با همان ریتم -که خیلی تند بود و با همان اشتیاق که خیلی اغراق‌آمیز و غیر واقعی به نظر می‌آمد، یعنی آدم با خودش فکر می‌کرد مگر قرار است چه بشود که این‌طوری باید بدوم دنبال چیزی و بال‌بال بزنم؟ ولی کاوه این کار را می‌کرد. شور زندگی کردن داشت، همان‌قدر که وسوسه‌ی مردن داشت. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم او را دیده‌ام یا فکر می‌کنم او را خوب می‌شناسم و این حق را دارم که مثل آدمی که او را دیده و باهاش نشست و برخاست داشته درباره‌اش حرف بزنم و بنویسم. مانی حقیقی می‌گفت: همه درباره‌ی کاوه همین حس را دارند. همه فکر می‌کنند او را خیلی خوب می‌شناخته‌اند یا کاوه به مقدار زیادی آن چیزی است که آن‌ها حس کرده‌اند یا دیده‌اند. شاید این خاصیت آدم‌هایی است که از یک حدی عجیب‌ترند یا بزرگ‌ترند یا گرم‌ترند. مثل شاهکارهای ادبی یا دیوان حافظ که هرکس به فراخور خودش و میل دلش آن‌ها را تفسیر می‌کند و جواب هم می‌گیرد. من هم دارم سعی می‌کنم تفسیر خودم را از کاوه پیدا کنم. چند سال است دارم سعی می‌کنم. درست از زمانی که کاوه کشته شد. در واقع من اولین‌بار وقتی کاوه را دیدم که مرده بود. بعداً فهمیدم که وقتی به دنیا آمده بوده هم تقریباً مرده بوده و دیدم که نمی‌توانم از کنارش همین‌طوری رد شوم. این آدم نمی‌گذاشت او را نبینی. انگار انگشت می‌کرد توی چشمت. عکس‌هایش همین کار را باهات می‌کرد، کلمه‌هایش هم همین‌طور. اصلاً اولین چیز از او که مرا میخکوب کرد یک جمله بود: می‌توانی نگاه نکنی! می‌توانی مثل قاتل‌ها صورتت را بپوشانی، اما جلو حقیقت را نمی‌توانی بگیری! من این‌طوری بود که راه افتادم دنبال کاوه. می‌خواستم بفهمم حرف حسابش چیست؟ و می‌خواستم از تصوری که درباره‌اش پیدا کرده بودم مطمئن شوم. درباره‌ی اولی مطمئن نیستم که فهمیده‌ام ولی از دومی چرا. الان خیالم راحت شده که این آدم همان‌قدر که به نظر می‌آید پیچیده، دیوانه، اصیل و نامنتظره بوده است و ارزشش را دارد که وقتی آن‌طور خودخواهانه و مطمئن برای دیدن چیزی صدایت می‌زند و خطابت می‌کند برگردی و نگاه کنی و حرفش را بشنوی. کتاب حاضر شامل مجموعه گفت‌وگوهایی است با افرادی چون لی‌لی گلستان، فخری گلستان، بهمن جلالی، پیمان هوشمندزاده و... با موضوعیت و محوریت کاوه گلستان.

قسمتی از کتاب بودن با دوربین، شامل گفت‌وگو با هنگامه گلستان (جلالی):

*در طول این سال‌ها در کنار کاوه عکاسی می‌کردید؟یا از جایی به بعد دیگر رها کردید؟ -من وقتی با کاوه آشنا شدم اصلاً می‌خواستم عکاسی بخوانم که روی دست او بلند شوم. *این کار را کردید؟ این حس را بعدها هم داشتید؟ -نه، اصلاً. من باهاش رقابت نداشتم. فقط آن اول‌ها می‌خواستم بهش نشان بدهم که من هم می‌توانم. بعد دیگر آن‌قدر با هم کار کردیم... *از این حس‌های فمینیستی نداشتید که این جوری در سایه کاوه قرار می‌گیرید و... نه، اتفاقاً همه من را دعوا می‌کردند که تو چرا تنها کار نمی‌کنی؟ ولی برای من اصلاً مهم نبود. هنوز هم همه بهم می‌گویند که چرا عکس‌های خودت را جمع‌وجور نمی‌کنی، ولی برای من از یک جایی دیگر، عکس من یا او معنا نداشت. عکس‌هایی که کاوه گرفته است، کمپوزیسیونی که او می‌کند فرق می‌کند با کار من، این درست است ولی ما به عکس آن‌قدر اهمیتی نمی‌دادیم که به موضوع، یعنی مهم آن اتفاقی بود که داشت می‌افتاد تا خود عکاسی. درست است که عکاسی هم خیلی مهم بود ولی دغدغه‌ی اصلی این بود که مثلاً فاجعه‌ای مثل شهرنو و این طرز زندگی را نشان بدهیم. کاوه هیچوقت نمی‌گفت عکس من، عکس تو. همیشه می‌گفت عکس‌هامان. گاهی می‌شد یک نفر به من زنگ می‌زد، می‌گفت مثلاً فلان عکس را داری، می‌گفتم نه ندارم؛ بعد که به کاوه می‌گفتم، می‌گفت خب ما که داریم، اینجاست! می‌گفتم نه، این مال توست، کاوه می‌گفت فرقی نمی‌کند. انگلیس که رفته بودم، یک‌بار هم سروکارم با یک آژانس افتاد که مخصوص زن‌ها بود و فقط عکس‌های عکاس‌های زن را چاپ می‌کرد. فکر می‌کنم آژانس format بود. عکس‌هایم را که نشان دادم گفتند به‌به، چه خوب. گفتم تازه نمی‌دانید شوهرم چه عکس‌های خوبی دارد. گفتند ما کاری به عکس‌های شوهرت نداریم! ولی من این جوری اصلاً دوست نداشتم. یعنی کاوه به من ثابت کرد این مسئله‌ی زنانه و مردانه اصلاً مهم نیست. مهم این است که ما کاری را با هم پیش می‌بریم؛ مثلاً من فکر می‌کنم اگر من نبودم کاوه خیلی از کارها را نمی‌توانست بکند و برعکس. فکر می‌کنم این طرز زندگی که ما برای خودمان ساخته بودیم فقط مختص ما دو تا بود و این عکس‌ها هم فقط مختص ما دو تا بود. *یعنی شما با او همراهی می‌کردید و این همراهی شما باعث می‌شد کاوه کارش را راحت‌تر انجام بدهد؟ -بله، ما دو نفر توی همه‌چیز با هم همکاری می‌کردیم. کار خانه، بچه، غذاخوردن و همه‌ی زندگی‌مان اصلاً با هم بود. عکاسی و کارمان و... اشکال زندگی‌مان اصلاً همین بود. یعنی ما اگر داشتیم روی سوژه‌ای کار می‌کردیم، دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست بیاید خانه‌ی ما. ما هم هیچ‌جا نمی‌توانستیم برویم، حتا مادر من اگر می‌خواست من را ببیند نمی‌توانست بیاید، چون ما همه‌ی اتاق را عکس پهن کرده بودیم. این است که کاوه هم همیشه می‌گفت عکس‌های ما. فقط توی کارهای جنگی کاوه جدا بود که آن هم چون کارهای بعدی‌اش را من می‌کردم -چاپ می‌کردم، ظاهر می‌کردم، این‌ور آن‌ور می‌بردم و می‌فروختم- آن هم مالِ دوتایی‌مان می‌شد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.