جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: باران تابستان
باران تابستان اثری است از مارگریت دوراس، نویسنده بزرگ فرانسوی. کتابی در فرمی نو و جذاب که نه میتوان آن را به شکل کامل اثر داستانی محسوب کرد و نه به شکل کامل نمایشنامه. هویت خانوادهای که دوراس در باران تابستان برای بیان قصهی خود انتخاب میکند چندان واضح نیست. پدر و مادر که سرزمین مادریشان معلوم نیست کجای اروپاست و حتی زبان مادریشان را از یاد بردهاند و بچههایی که سنشان هم مشخص نیست. مادر این خانواده غریب، به بیعلاقگی به زندگی مبتلا شده و هر آن ممکن است همهچیز را رها کند و ناپدید شود. پدر هم گویی تمایلی ندارد که دست به کاری بزند. خواهر نیز روحیهای شورشی دارد یا بهتر بگوییم روحیهاش شبیه آتش زیر خاکستر است. و اما شخصیت اصلی داستان که به گمانی ارنستو است فردی است جوان و با جثهای درشت. مارگریت دوراس در کنار نویسندگی، فیلمنامهنویس هم است و بانوی داستاننویسی مدرن لقب گرفته است. ساخت بیش از ۱۹ فیلم و نوشتن آثار گوناگونی در فرم داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه، فیلمنامه و... پرونده پربار کاری او را تشکیل میدهد. آثاری که ویژگی بارزشان استفاده از فرمی نو و مدرن در بیان روایت خود است.قسمتی از کتاب باران تابستان:
وقتی که ژَن کوچک بود، بس که به آتش نگاه میکرد، بس که شیفتهی آتش بود، مادر مجبور شده بود ببردش نزد پزشک شهرداری. خونش را که آزمایش کردند گفتند ژَن طبعی آتشافروز دارد. جدا از دلبستگیاش به آتش، این بیمبالاتیِ جزئی، به گفتهی مادرش، ژَن دختری بوده بسیار قشنگ، سرزنده و شاداب. تنها توصیهی مادرش به بچهها این بوده که نگذارند ژَن با آتش تنها بماند، چون در این خصوص بیمبالاتی میکند و خودش به آن واقف نیست، همانطور که به زیبایی و خندهاش واقف نیست. بنابراین ممکن بوده فراموش کند و جانش را به خاطرِ خیره شدن به آتش از دست بدهد، حتی ممکن بوده خانهشان را هم به آتش بکشد. این چیزها را تماماً مادر تعریف کرده بود. برادرز و سیسترز هم متعجب بودند و هم مرعوب از اینکه فکر میکردند خواهر مهربانشان برای چیز بیارزشی مثل آتش چنین اشتیاق شدیدی داشته است. خودِ ژَن هم از اینکه میدیده اینقدر مورد علاقهی برادرز و سیسترز بوده، از شادی سرخ میشده است. علاقهی دخترک به آتش و وجود ارنستو را مادر یکسره به حساب ترس میگذاشته. بنابراین، از چشم او، ژَن زندگی را در کنج آن قلمرو خطرناکی باز یافته بود که برای همه و حتی برای مادر ناشناخته بوده. مادر بر این حدس و گمان بوده که هیچوقت نمیتواند به آن قلمرو نزدیک شود. ژَن آیا برای مادر هم ناشناخته بوده؟ مادر آیا به این موضوع اطمینان داشته؟ حتماً، مادر مطمئن بوده که هیچوقت به آنجا، به آن قلمرو خموش، به چنان الفتی راه نخواهد یافت. ژَن از ارنستو خواسته که ماجرای مدرسه نرفتنش را تعریف کند و بگوید که چه گذشته است. ژن هم سه روز بوده که به مدرسه میرفته، ولی بهدرستی نمیدانسته که برای چه به مدرسه میرود، فقط میدانسته که روزی مدرسه را ترک میکند. ژَن به ارنستو گفته که بایست تمام ماجرای مدرسه نرفتن موبهمو برای خانواده و حتی برای برادرز و سیسترز گفته میشد، همانطور که برای مادرِ بلند قامتشان گفته شده بود. ژَن چند بار تکرار کرده، ارنستو نمیپذیرفته. ژن حتی التماس کرده، یکبار هم شانههای او را گرفته و ضمن گریه گفته است که او، یعنی ارنستو، هیچ علاقهای به آنها ندارد. ارنستو برای اولینبار چهرهی ژن را، با رایحهی دریاییِ شکوفه و نمک، مقابل خود یافته است. در سکوت، با چشمانی رو به پایین، همچون دلباختگانِ شبی به سر آمده، نگاه از هم برگرفتهاند. طی آن لحظاتی که به کُندی گذشته است، معرفتی مکتوم تسخیرشان کرده، معرفتی از آن پس به یاد ماندنی. بیآنکه به هم نگاه کنند از هم دور میشوند. ژن دیگر از ارنستو نخواسته است که ماجرای مدرسه نرفتنش را برای خانواده بازگو کند. شبِ همان روز، بعد از شام، ارنستو ماجرای مدرسه نرفتنش را برای خانواده تعریف کرده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...