جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: اولیس از بغداد
«اولیس از بغداد» عنوان رمانی است نوشتهی اریک امانوئل اشمیت نویسندهی فرانسوی. اشمیت در این رمان به مسئلهای جهانی و فراگیر مربوط به بشر معاصر یعنی مهاجرت میپردازد. انسانهایی که از وانفسای مصائب کشور خود به دنبال رسیدن به ذرهای آرامش میگریزند و تن به مهاجرت میدهند اما سیاستهای کشورهای مقصد چندان انساندوستانه نیست. شخصیت اصلی این رمان که سعد نام دارد قصد دارد تا هرج و مرج آزاردهندهی شهر بغداد را به امید رسیدن به آزادی و ساختن آیندهای مطلوب برای خود ترک کند. اما فرار از این وضعیت در شرایطی که سعد پولی در بساط ندارد چگونه ممکن است؟ او میبایست همانند اولیس، با شجاعت توفانها را پشت سر بگذارد، جانش را به سلامت از کشتیِ شکسته به در برد، قاچاقچیان و زندانبانان را پشت سر گذارد و... سفر پر حادثهی سعد آغاز میشود. سفری با پیشامدهای بسیار که گاه طنزآمیزند و گاه تراژیک. اشمیت در اولیس از بغداد زندگی یکی از میلیونها مهاجری را واکاوی میکند که بر روی جغرافیای بزرگی به نام کره زمین، تنها به دنبال جایی میگردند که در آن ذرهای آرامش داشته باشند. آرامشی که در سرزمینهای خودشان بنا به دلایل گوناگون از آنها سلب شده است. آیا مرزها هویت ما را شکل میدهند یا همین مرزها برسازندهی توهمی خطرناک هستند که میان انسانها دیوار میکشد؟ اشمیت در سراسر این رمان درصدد رسیدن به پاسخی در برابر این پرسش است.قسمتی از کتاب اولیس از بغداد:
من در بغداد به دنیا آمدهام در روزی که صدام حسین، خشمگین از مشاهده کردن اولین تار موهای سفیدش، درحالی که رگهای گردنش بیرون زده بود شروع به فریاد کشیدن کرد، آرایشگرش را احضار کرد، و مصرانه از او خواست که آن موهای سفید را با رنگ پر کلاغی غلیظ بپوشاند؛ پس از آن، با انگشتهای لرزان به آن مرد اعلام کرد که از این به بعد او باید مسئولیت رنگ کردن کوچکترین نشانهی پیری را به عهده داشته باشد، باید با چشمانی باز همیشه مراقب این نشانهها باشد، به این ترتیب میتوان گفت که من در روزی به دنیا آمدهام که عراق در آن روز از یک فاجعه دوری کرد. طالعی شوم یا طالعی خوش؟ اگر من این جزئیات را نقل میکنم، به این خاطر است که آن آرایشگر فامیل خالهام میشد، آن هم از طریق ازدواج با دختر خالهی ناخواهری مادرم. خانواده، که... آن روز عصر وقتی که آرایشگر به خانهی ما آمد تا تولد مرا تبریک بگوید نتوانست در مورد بازگو کردن آن حکایت برای پدرم جلوی خودش را بگیرد، آنها پشت یک پرده پنهان شدند، و با صدای بسیار آهسته از رخ دادن چنین چیزی خوشحالی کردند؛ در عوض او هرگز اقرار نکرد، نه آن شب و نه شب بعد، که این موهای رو به زوال در کجا قرار داشتند. آیا آن موها بر روی سرِ رئیسجمهور سر بر کشیده بودند و یا در قسمت دیگری از بدن او، اما این تصور او در گفتن این موضوع، خود بازگوکنندهی همه چیز بود. در تمامی این حالات، والدین من دو دلیل برای خوشحال شدن داشتند: پسری به دنیا آمده و دیکتاتور هم در حال پیر شدن است. از من به عنوان یک معجزه استقبال کردند. طبیعتا پس از چهار دختر، من همانی بودم که هیچ کس جرئت امیدواری به آمدنم را نداشت. تولد من، فریادهای وجد و شادی را برانگیخت و دوباره امیدهای تداوم بقای خانوادگی را زنده کرد. پیش از آنکه من زبان باز کنم یا کوچکترین عمل هوشمندانهای را انجام دهم، مورد احترام قرار گرفته بودم؛ من، فرسوده از چند ساعتی رنج و زحمت، یک ضیافت به یاد ماندنی را به وجود آورده بودم، و فردای آن روز، در اثر خوردن و آشامیدنهای بی حساب، همه دچار سوءهاضمهای تاریخی شده بودند. در سنین کودکی و نوجوانی مرا بسیار لوس کرده بودند، نسبت به کودکان هم سن و سال خودم در فهمیدن اینکه هموطنهایم چگونه زندگی را می گذرانند -یا نمیگذرانند- بسیار کندذهن بودم. ما در آپارتمانی اقامت داشتیم که در ساختمان کوچک بژ رنگی قرار داشت رو به نوارهای سنگی دبیرستانی که پدرمان در آنجا با سمت کتابدار مشغول به کار بود. مسلما آن مدرسه، مدرسهی بعث بود، کتابخانه هم کتابخانهی بعث بود، همانطور که تمام چیزهای دیگر از آن بعث -نام حزب رئیس جمهور- بود، مثل رادیو، تلویزیون، استخر، باشگاه ورزشی، سینما، کافهها و... به این لیست باید پدرم را نیز اضافه کرد. در ابتدا، چنین به نظرم میرسید که سه جوهرهی اصلی در زندگی وجود دارد: خانوادهام، خداوند و رئیسجمهور. درحالی که این جملات را مینویسم، متوجه میشوم که تنها فاصلهی مجاز با جسارت و گستاخی همین شیوهی مرتب کردن این ارکان است، چون در آن دوره، همین نوع طبقهبندی یک عراقی را به زندان فرستاده بود؛ بهتر میبود که چنین سلسله مراتبی را رعایت کرد: رئیسجمهور، خداوند و خانوادهام. عکسهای رئیسجمهور که به صورت پوستر در همه جا نصب شده بود زندگی روزانه ما را زیر نظر داشتند؛ کتابهای درسیمان کلیشههای او را به نمایش میگذاشتند، ادارات دولتی چهرهی او را به صورت پوستر به دیوار میزدند، مثل مغازههای خصوصی، هنگام عبور از میان پیادهرو از مغازههای پارچهفروشی، ظرففروشی و اغذیهفروشی گرفته تا رستورانها، در همهی اینها پوستر رئیسجمهور دیده میشد. از روی ایمان و باور، احتیاط یا ترس هر کسی یک کلیشهی رهبر عرب را در معرض دید قرار میداد؛ بسیار کارآمدتر از هر نظرقربانی، یک عکس قابشده از صدام حسین به عنوان کمترین چیزی که برای در امان ماندن از طالع بد لازم بود، خودش را نشان میداد - کمترین چیز لازم و نه کافی- چون که بازداشتهای مستبدانه و به زندان افتادنهای مشکوک بیشتر از دانههای باران بر سر مردم فرو میریخت. من خودم فکر میکردم که رئیسجمهور از میان تمثالش ما را زیر نظر دارد؛ به طور دقیق او تنها بر روی ورقههای مقوایی حک نشده بود، نه، او خودش را آنجا نگه داشته بود، حی و حاضر، در میان ما؛ چشمهای چاپیاش یک دوربین را در خود پنهان میکردند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...