جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: بهترین داستان‌های کوتاه چخوف

معرفی کتاب: بهترین داستان‌های کوتاه چخوف چهره‌ی چخوف چه چهره‌ای است؟ یا به سخن درست‌تر، چخوف کیست؟ آیا او روحی آرام و رنجیده است؛ یا ناظری دانا با لبخندی مشتاق بر لب و قلبی دردمند در سینه یا آدمی بدبین و بی اعتنا که به پوچیِ زندگی اعتقادی راسخ دارد یا هنرمندی است آکنده از نوعی یاس فلسفی که در هاله‌ای از کیفیتی جذاب پوشیده شده؟ از نظر ظاهر، چخوف مرد میان‌سالی است که چهره‌ای موقر دارد با خطوطی حاکی از خستگی که عمیقا بر چهره‌ی لاغر و پریده رنگش حک شده؛ چشمان متهم کننده‌ی او در پس عینکی پنسی کمابیش پنهان است؛ ریشی کم پشت دارد و لب‌هایش به گونه‌ای دردآلود بر هم فشرده شده است. این چهره‌ی محققِ پا به سن گذاشته یا دکتر خانوادگی کمابیش اخمویی که نوزادان بسیاری به دنیا آورده است، متکی بر تصویری است که نقاشِ کمابیش گمنامی، به نام جوزف براتس در ۱۸۹۸ هنگامی که چخوف دچار بیماری سل بوده از او کشیده است. چخوف در آن حال که به انتظار تمام شدن تصویر نشسته بوده بی‌قرار بوده و کم‌‌‌ترین اعتمادی به استعداد نقاش نداشته و پس از اتمام تصویر گفته بود که کراوات و خطوط کلی چهره شاید دقیق باشد اما تصویر روی هم رفته ارتباطی با من ندارد. چخوف در سی سالگی سرتاسر اروپا را زیر پا گذاشته بود، از هنگ کنگ، سنگاپور و سیلان دیدن کرده بود و نیمی از شهرهای اروپا را دیده بود. از زبان یکی از آدم‌های داستانهایش می‌گوید: دوست دارم در زندگی کوتاهم همه چیزهایی را که در دسترس انسان است در بر بگیرم، در آغوش خود بگیرم. دوست دارم حرف بزنم، مطالعه کنم، در کارخانه‌ی بزرگی چکش به دست بگیرم و کار کنم، نگهبانی بدهم ، شخم بزنم، منظره تماشا کنم، به تماشای مزارع بروم، به تماشای اقیانوس و هر جا که تخیلم میدان پیدا کند. و جای دیگری نوشته است: می‌خواهم به اسپانیا بروم، به افریقا بروم، اشتیاق زیادی به زندگی دارم. کتاب حاضر شامل مجموعه‌ای از بهترین داستان‌های کوتاهِ این نویسنده بزرگ روس است.

در بخشی از داستان ملخ از کتاب حاضر می‌خوانیم:

دوستان و آشنایان اُلگا ایوانف همه در جشن عروسی‌اش حضور داشتند. اُلگا به سر به شوهرش اشاره می‌کرد و می‌گفت: یه چیز جذابی تو وجودش نمی‌بینین؟ و ظاهرا با نگرانی میخواست موافقت خود را با ازدواج با آدم معمولی، که به هیچ وجه چیز جالب توجهی نداشت توجیه کند. شوهرش اُسیپ استپانوویچ دیموف، پزشکی بود که در سلسله مراتب پزشکی مقام در خور توجهی نداشت. توی دو بیمارستان کار می‌کرد، در یکی پزشک سیار بود و در دیگری کالبدشکافی می‌کرد. از ساعت نه صبح تا ظهر بیمار می‌دید و به بخش خود سر می‌زد و بعد از ظهرها با درشکه به بیمارستان دیگری می‌رفت و به کار تشریح بیمارانی می‌رسید که در همان بیمارستان می‌مردند. درآمد سالانه‌اش ناچیز بود و به پانصد روبل سر می‌زد. همین دیگر و چیز دیگری دربار‌ه‌ی او نمی‌شد گفت. در حالی که اُلگا ایوانف و دوستان و آشنایان خوبش به هیچ وجه آدم‌های معمولی نبودند. هر کدامشان در زمینه‌ای تسلط داشتند، روی هم رفته گمنام نبودند و شهرتی به هم زده بودند و اگر هم هنوز به شهرت نرسیده بودند می‌دانستند که آینده‌ی درخشانی انتظارشان را می‌کشد. یکی از آنها هنرپیشه بود، استعداد درخشانش در کار نمایش شکوفا شده بود، خوش ذوق، باهوش و باوقار بود و در کار دکلمه کسی به پایش نمی‌رسید و به الگا ایوانف فن بیان یاد می‌داد؛ دیگری خواننده اُپرا بود، مردی چاق و خوش اخلاق که با آهی حاکی از تاسف به الگا ایوانف می‌‌گفت که دارد به بیراهه می‌رود و چنانچه تنبلی را کنار بگذارد، چنانچه اندکی کار کند، خواننده محشری از آب درمی‌آید؛ از این‌ها گذشته، چندین نقاش هم بودند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.