جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

ما اینجا نیستیم تا نظاره‌گر باشیم/ یک زندگی‌نامه و یادبودی از عشق و مقاومت

ما اینجا نیستیم تا نظاره‌گر باشیم/ یک زندگی‌نامه و یادبودی از عشق و مقاومت کتاب «ما اینجا نیستیم تا نظاره‌گر باشیم» به قلم لیندا صرصور و به همت نشر کتاب کوله‌پشتی به چاپ رسیده است. لیندا در مغازه‌ی اغذیه‌فروشی پدرش، معنای واقعی درهم‌تنیدگی و تظاهرات در خیابان‌های واشینگتن دی‌سی را آموخت. او به عنوان دخترِ یک مهاجر فلسطینی نمایانگر چیزی است که آن را یافتن صدای افراد و استفاده از آن برای خیرخواهی دیگران می‌نامند. ما لیندا را در طول مسیرش برای یادگیری اصول یک سازمان‌دهی موفق دنبال می‌کنیم و شاهد آن هستیم که چطور با دهه‌ها مبارزه علیه نژادپرستی و تلاش برای عدالت اقتصادی، جنسی و اجتماعی تبدیل به یکی از شناخته‌شده‌ترین فعالان مدنی کشور می‌شود. صرصور که به خاطر رهبری ممتازش در راهپیمایی زنان در واشینگتن تحسین شده است، حالا « زندگی‌نامه‌ی تأثیرگذاری را که گواهی بر قدرت عشق در عمل است» عرضه کرده و در این کتاب، الهام‌بخشِ شماست تا قدمی بردارید و اقدامی انجام دهید. او تأکید می‌کند که ما اینجا نیستیم تا نظاره‌گر باشیم. هری بلافونتو می‌نویسد: «همان‌طور که دوست خوبم مارتین می‌گفت: روزهای سختی پیش روی ماست، اما در حال حاضر اهمیتی برایم ندارد چراکه من به قله رسیده‌ام... من سرزمین موعود را دیده‌ام. ممکن است همراه شما نیایم؛ اما می‌خواهم بدانید که امشب ما، همچون ملتی متحد، به‌زودی به سرزمین موعود خواهیم رسید.» این سخن دکتر کینگ، ۲۴ ساعت، پیش از ترور شدنش است که وقتی به احساساتم، راجع به لیندا صرصور، فکر می‌کنم عمیقاً در وجودم طنین‌انداز می‌شود. سال‌هاست که این بانوی فوق‌العاده را می‌شناسم. او بی‌باک، باهوش و غیرقابل پیش‌بینی است؛ ترکیبی از صفاتی که الهام‌بخش من بودند. وقتی برای اولین‌بار، همراه کارمن پُرز که اداره‌ی سازمان عدالت اجتماعی‌ام به نام گردهمایی برای عدالت را بر عهده دارد، به جمع ما وارد شد، بلافاصله مجذوبش شدم. به‌شدت آتشی‌مزاج و به همان اندازه قوی و مصمم بود. آتش سوزانی در وجودش دیدم که من را جذب خود کرد. من شاهد این بودم که او و یارانش افکار عمومی را چطور تغییر دادند، تأثیر گذاشتند و کارزارهای سیاسی را متوقف کردند. من از تماشای استقامت‌شان، چشم‌انداز جسورانه‌شان برای سیاهان و قهوه‌ای‌پوستان و اقدامات بنیادین‌شان برای ایجاد یک جنبش، لذت می‌بردم. من با چنین جنبش‌هایی ناآشنا نیستم. این جنبش‌ها فرساینده، ناراحت‌کننده و کاملاً ضروری هستند. ۲۵ ساله بودم که با مارتین و اعضای کمیته هماهنگی دانشجویان علیه خشونت (SNCC) آشنا شدم. مارتین ۲۲ ساله بود. الزامی انکارناپذیر در پیام او وجود داشت و اصول غیرخشونت‌آمیز او انرژی‌بخش این کار بود. حال با اینکه ممکن است به سرزمین موعود نرسیم، من و همسالانم، برادران و خواهرانم، می‌توانیم در آزادی و با خیالی آسوده استراحت کنیم و بدانیم آینده در دست رهبرانی مانند لیندا صرصور است. گاهی به لیندا می‌گویم که او تجلی‌گر اصول و اهداف رهبر بزرگ مسلمان، مالکوم ایکس است که می‌گفت: «اگر برای مردن در راه آن آماده نیستید، کلمه "آزادی" را از دامنه لغات خود خارج کنید.» و مسئله دیگر، در چنین جنبش‌هایی فداکاری، تهدید و خشونت است. مدت زیادی نگذشته است از زمانی که مارتین، مالکوم و بابی را از دست داده‌ایم. افراد بسیار دیگری هم با گلوله‌های این قاتلان کشته یا زجرکش شده‌اند. این ناامیدی، انزوا و ترس به هنگام خواندن سخنان تند و الفاظ رکیک برایم آشناست که به لیندا و خواهرانش، در راهپیمایی زنان نسبت داده می‌شود؛ همچنین می‌دانم چه نیرویی لازم است تا هر روز صبح از خواب بیدار شوی و با دنیایی نامطمئن و خطرناک روبه‌رو شوی. ما نباید بگذاریم تا نیروهای ظلم و ستم ارزش کار ما را کم کنند؛ همچنین وقتی آن نیروها تلاش دارند تا تاریخ ما را بازنویسی کنند، نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم، تا داستان‌های ما راجع به صلح و عدالت و برابری را از آن خود کنند. حالا ما باید قدر زنانی مانند لیندا و همراهانش را بدانیم و نگذاریم گذر زمان آواز نیایش ما را ساکت کند. ممکن است همراه شما به سرزمین موعود نیایم، اما به آنجا خواهیم رسید. این را می‌دانم چون لیندا صرصور را می‌شناسم و شاهد شور و اشتیاق، تعهد و عزم راسخ او بوده‌ام. این نسل از فعالان و سازمان‌گران، خیلی خوب با کارشان آشنا هستند. آن‌ها با نیتی بنیادین، جامعه‌ای دوست‌داشتنی می‌سازند و این تمام چیزی است که برای جهانم می‌خواهم و چه شگفت‌انگیز است که همه شما فرصت خواندن این کتاب مفید و تجربه فضایل لیندا را دارید. همه ما به خاطر آن فهیم‌تر شده‌ایم.

قسمتی از کتاب ما اینجا نیستیم تا نظاره‌گر باشیم:

در جان‌جوی، رفته‌رفته متوجه شدم تجربه‌ام به عنوان اولین نسل یک مسلمان فلسطینی-امریکایی مهاجر به طرز جدانشدنی‌ای با حقایق هر روزه زندگی برادران و خواهران سیاه و قهوه‌ای پوستم گره خورده است. خیلی زود متوجه شدم که پدرم این حقیقت را مدت‌ها پیش از آنکه این موضوع به ذهن من خطور کند پذیرفته بود. در سال ۱۹۷۶، پدر تازه به بروکلین آمده بود، شغل اولش صندوق‌داری یک خواربارفروشی در کران هایتس بود و در نهایت همان‌جا مغازه‌ی خودش را خرید. کران هایتس در دو دهه‌ی هشتاد و نود خانه‌ی سیاه‌پوستان افریقایی-امریکایی بود: مهاجران اهل کارائیب، امریکای مرکزی، پورتوریکو و چند ارتدکس یهودی. همه‌ی آن‌ها به مغازه‌ی پدرم می‌آمدند. مردم او را نیک صدا می‌زدند و کمی می‌ماندند، با او حرف می‌زدند و از زندگی‌شان می‌گفتند. به خاطر خواربارفروشی، من به همان اندازه سان‌ست پارک، در کران هایتس هم بزرگ شده بودم. بچه‌های محله را که به مغازه رفت‌وآمد داشتند، می‌شناختم و وظیفه داشتم نام والدینشان را در دفترچه‌های کهکشانی بنویسم، جایی که پدر، طلبِ مشتریان دائمی‌اش را تا زمان پرداخت‌شان یادداشت می‌کرد. نام یک یهودی ارتدکس که چیزی را برای وعده‌ی عصر جمعه فراموش کرده بود، اما اجازه نداشت تا پایان روز سبت، به پول دست بزند هم وارد آن دفترچه شده بود. پدر همچنین برای‌شان، یک قسمت برای خوراکی‌های حلال درست کرده بود. پشت پیشخوان، آن دفترهای کهکشانی مثل برجی مرتب روی هم قرار داشتند و تمام حساب‌های چند سال گذشته داخل‌شان بود. پدر هیچ‌وقت نگران نبود که نکند مشتری‌هایش حساب‌شان را صاف نکنند مشتری‌های او تا زمانی که می‌توانستند حساب‌شان را تسویه کنند هرچه در توان‌شان بود، پرداخت می‌کردند و پدر به‌سادگی به آن‌ها اعتماد می‌کرد، این موضوع حتی برای من که آن زمان دختر جوانی بودم حیرت‌آور بود. وقتی دوازده ساله بودم، بعد از مدرسه در مغازه پدرم کار می‌کردم. من و خواهرانم و بعدها برادرانم در روزهای مختلف پشت صندوق می‌ایستادیم. سه‌شنبه‌ها و پنجشنبه‌ها نوبت من بود. مادر بعد از مدرسه دنبالم می‌آمد و با ماشین لینکلن نویگیتور قرمزش به کران هایتس می‌رفتیم که تقریباً بیست و پنج دقیقه با مدرسه فاصله داشت. روی چهارپایه‌ی بلندی می‌نشستم که پشت پیشخوان و درست نزدیک در بود و با کسانی که چهره‌های آشنا داشتند سلام و احوالپرسی می‌کردم و در حین انجام دادن تکالیفم، خرید مشتری‌ها را ثبت می‌کردم. وقتی بزرگ‌تر شدم، پدر گاهی برای استراحت و نوشیدن قهوه ترک با دوستانش به مغازه‌های دیگر می‌رفت -در دهه نود بسیاری از مردان عرب در بروکلین مغازه خواربارفروشی داشتند- یا پشت پیشخوان مغازه‌ی خودش با آن‌ها حرف می‌زد. به خاطر دارم که روزی پشت صندوق نشسته بودم و به تقاطع خیابان تروى و خیابان مونتوگمری خیره شده بودم و بچه‌های مدرسه دولتی در خیابان را تماشا می‌کردم که در ایستگاه اتوبوس سروصدا می‌کردند. وقتی یک پسر لاغر افریقایی-امریکایی با موهای خیلی کوتاه وارد مغازه شد و از کنار ما گذشت، پدرم پشت پیشخوان درست کنار من بود. او به سمت یخچال انتهای مغازه رفت، جایی که پدر نوشابه‌ها و آب‌میوه‌های بیست و پنج سنتی را که بین بچه مدرسه‌ای‌ها خیلی محبوب بود، آنجا گذاشته بود. پسر یک نوشیدنی انتخاب کرد و بعد کمی عقب‌تر رفت و یک کیک لیمویی بیست و پنج سنتی هم از قفسه برداشت. اطرافش را نگاه کرد، مطمئن شد که قفسه‌ها نمی‌گذارند که او دیده شود و بعد آبمیوه و کیک را داخل جیبش گذاشت. او متوجه نشده بود که پدر در آیینه بزرگ و گردی که در گوشه مغازه بود و نمای چهار راهروی مغازه را نمایان می‌کرد، تک تک کارهایش را می‌بیند. نگاهی به پدر انداختم که روی چهارپایه‌اش نشسته بود و به قفسه پشت پیشخوان تکیه داده بود که محل نگهداری سیگارها، مسکن‌ها، جعبه کمک‌های اولیه و لوازم‌التحریر بود؛ دست به سینه و آرام بود. من هم مانند او وقتی پسر به سمت در رفت و از مغازه خارج شد، سکوت کردم. پدر به دنبال او از مغازه بیرون رفت. از جایی که نشسته بودم دیدم که پدر به سمت آن پسر رفت و گفت: «جروم، لطفاً چیزهایی که تو جیبته رو به من بده.» او آن پسر را به اسمش صدا کرد. باید حدس می زدم. جروم اطرافش را نگاه کرد و به نظر ناراحت می‌رسید. فکر کنم درست مثل من نمی‌دانست که پدر نامش را می‌داند. با دستپاچگی گفت: «من... من... من که چیزی تو جیب‌هام ندارم.» «به من دروغ نگو پسرم، خودم دیدم که اون آبمیوه و کیک بیست و پنج سنتی رو برداشتی و تو جیبت گذاشتی. حالا اون‌ها رو بده به من.» ما اینجا نیستیم تا نظاره‌گر باشیم را فاطمه اردستانی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۶۳ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۴۸ هزار تومان چاپ و عرضه شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.