جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
قصهی زندگی من/ هانس کریستیان آندرسون؛ پسر کفشدوزی که نویسنده شد
کتاب «قصهی زندگی من» اثر هانس کریستیان آندرسون، به همت نشر نی به چاپ رسیده است. «زندگی من بهترین تفسیر نوشتههایم است.» این سخن یکی از بزرگترین قصهنویسان جهان است که بیش از یک قرن است آثارش به بیشتر زبانهای جهان ترجمه شده و در قالب نمایشنامه و فیلم و حتی اُپرا درآمده است. زندگی هانس کریستیان آندرسون آینهی تمامنمای تلاش پسرک کفشدوزی است که با همت بلند و ستیز و آویزِ پیگیر با سختیهای محیط پیرامونش، موفق میشود به آرزوهای دوران کودکی و نوجوانیاش جامهی عمل بپوشاند و به مرتبهی والای نویسندگی برسد. هانس کریستیان اندرسون میگوید: «زندگیِ من بد قصهای نیست؛ کم پربار و میمون نبود. اگر در دوران بچگی، که بیکس و یک لاقبا، پا به عرصهی اجتماع گذاشتم، پریِ دانا و توانایی سر راهم سبز نمیشد و نمیگفت: ٬ کار و هدفت را انتخاب کن، آن وقت من هم با رشد فکریت و متناسب با سیر منطقی عالم، راهبر و نگاهدارت میشوم، امکان نداشت سرنوشت من سعادتآمیزتر و اثربخشتر و موفقتر از این از کار دربیاید. قصهی زندگی من حقیقتی را که بر من روشن کرده، بر عالم و آدم هم آشکار خواهد کرد و آن این است که خدای بخشندهای هست که همهچیز را به خیر و صلاح ما میسازد. «میهنِ من، دانمارک، سرزمین شاعرانهای است مالامال از قصههای عامیانه و ترانههای دیرینه، و تاریخ گرانبار آن با تاریخ سوئد و نروژ درآمیخته. جزیرههای دانمارک از جنگلهای باشکوه درختان آلش و کشتزارهای غله و شبدر پوشیده شده و بیشباهت به باغهایی نیست که به سبک زیبا آراسته شده باشند. فونن یکی از این جزیرههای سرسبزش است که زادگاه من، اودنسه، در آن قرار دارد. «من بچه یکی یک دانه بودم و زیادی تر و خشک میشدم؛ اما مادرم میگفت که خیلی بیش از او در رفاه و آسایش بودم و مثل نجیبزادههای کوچولو از من مراقبت میشد. او را پدر و مادرش در بچگی به گدایی فرستاده بودند و وقتی از عهده برنمیآمد، تمام روز زیر پلی مینشست و گریه میکرد. من شخصیت او را از دو منظرِ مختلف در نقشِ دومینکای پیر در بدیههسرا و در هیئت مادرِ ویلنزن تصویر کردهام. «پدرم اجازه میداد که در هر کاری به اختیار خود عمل کنم. از محبت بیدریغ او بهرهمند بودم -جانش برای من در میرفت. روزهای یکشنبه برایم انواع دورنماها و تماشاخانهها و عکسبرگردانها را میساخت و قطعههایی از نمایشنامههای هولبرگ و قصههایی از هزارویکشب میخواند و یادم میآید که تنها در این لحظات بود که بهراستی شاد و سرحال به نظر میآمد؛ زیرا از شغل کفشدوزی ناخشنود بود.» کتابِ حاضر داستان سیر زندگی هانس کریستیان آندرسون است که با قلم زیبای او به نگارش درآمده است.قسمتی از کتاب «قصهی زندگی من» نوشتهی هانس کریستیان آندرسون:
ما روزهای یکشنبه به کلیسا میرفتیم و ناچار به وعظ کشیشِ بسیار سالخورده گوش میدادیم. همکلاسیهای من در مدت وعظ او، سرِ خود را با حفظ کردنِ درسهای تاریخ و ریاضیات گرم میکردند و من همیشه درس دینیام را میخواندم و گمان میکردم این کار معصیت کمتری دارد. تمرینهای نهایی در تئاتر غیردولتی بارقهای در زندگی تحصیلیام بود؛ تمرینها در بنایِ پشتی که صدایِ ماغ گاوها از آن میآمد، صورت میگرفت. صحنهی بیرونی بازنماییِ بازار شهر بود و همین به مجموع کار حالوهوایی از خانه و خانواده میداد، زیرا مردم علاقه داشتند نقش خانهی خود را بر بوم نقاشی ببینند. بعدازظهرهای شنبه دلخوشیام این بود که به قصر آنت وُرسکوف بروم که زمانی صومعه بود و بعدها به خرابه بدل شد. سردابههای ویران قدیمی را که از زیر خاک بیرون آورده شده بود با علاقه تماشا میکردم چنانکه گفتی جایی مانند پومپی بود. بیشتر وقتها هم دور چلیپایِ آندرسِ قدیس، بر یکی از تپههای نزدیک سلاگلسه پرسه میزدم. چلیپا اثری مقدس از دورهی کاتولیکی دانمارک بود. آندرس قدیس کشیشی بود در سلاگلسه که به فلسطین سفر کرده بود. در روز بازگشت به وطن، دراز مدتی در ساحل ماند و به دعاخوانی پرداخت و کشتی بدون او حرکت کرد. او افسرده در ساحل قدم میزد که سواری از راه رسید و مرد روحانی را بر ترک خرش سوار کرد. آندرس قدیس در دم به خوابی عمیق فرو رفت و وقتی بیدار شد صدای ناقوسهای سلاگلسه را شنید. او رویِ هوی لهوی (تپهی آرامش)، که اکنون چلیپا بر آن قرار دارد، دراز کشیده بود: یک سال و یک روز پیش از کشتیای که بی او حرکت کرده بود به خانه رسیده بود: فرشتهای او را به وطن بازگردانیده بود. اندکاندک به این افسانه و جایی که از آن سخن رفت علاقه پیدا کردم؛ از بالای تپه، اقیانوس و فونن را میدیدم، درحالیکه در خانه احساس وظیفه مرا پایبند کتابهایم میکرد، بر روی این تپه در فکر و خیالاتم غوطه میخوردم. اما خوشترین اوقاتم تابستانها بود که از میان جنگلهای سرسبز به شهر سوروئه میرفتم که وسط جنگلی در حلقه دریاچهها قرار داشت. در همین جا به همت هولبرگِ شاعر هنرکدهای بنیان یافته بود و همهچیز از انزوایی راهبانه حکایت داشت. من به اینگهمان شاعر که کمی پیشتر ازدواج کرده و همینجا آموزگار شده بود، سر میزدم. او پیشتر در کوپنهاگ به من محبت کرده بود و اکنون هم گرمتر از همیشه پذیرایم بود. زندگی او در نظرم بیشباهت به قصهی زیبای پریان نبود. گلها و برگهای تاک، پنجرههای خانهاش را میپوشانید و اتاقها با تابلوهای شاعران نامدار و دیگر نقاشیها زینت یافته بود. ما برای قایقرانی به دریاچه میرفتیم. چنگی بادی بر دکل قایقمان نصب بود. اینگهمان از استعداد شگرف داستانسرایی برخوردار بود و همسر نازنین او مثل خواهری بزرگتر با من رفتار میکرد. وه که چه مهری از این دو در دل داشتم! دوستی ما در گذر سالها استوارتر شد و از همان روزها من کموبیش هر سال میهمان عزیز آنها بودهام و احساس میکردهام که گویی در همنشینی با آنها آدم بهتر رشد میکند و ظلمت زندگی از میان میرود و پنداری سراسر زمین غرقه در نوری عالمتاب میشود. قصهی زندگی من را جمشید نوایی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۳۳ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۲۵ هزار تومان چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...